دسته: داستان کوتاه

  • دلتنگیهای کودکی سه ساله

    «گوشم درد می‌کنه. نمی‌شنوم.. من دیگه هیچی نمی‌شنوم». این‌ها تنها جملاتی بودند که در دو سه ساعت اخیر از زبان پسر کوچک سه سال و نیمه من شنیده می‌شد. از ساعت دوازده و نیم که از مهدکودک به خانه آمده بود، روی مبل دراز کشیده بود و از گوش‌درد می‌نالید. شربت استامینوفن مخصوص کودکان در…

  • روی آتش

    دو ماه و نیم از آمدن ما به ونکوور گذشته بود. پسر کوچکم، که تا چند روز پیش شدیداً از مدرسه رفتن بیزار بود و زبان انگلیسی باعث ناشنوایی موقت و تب شدیدش شده بود، با آرامش به مدرسه می‌رفت و من هر روز ساعت دوازده‌ و نیم با دلهره عجیبی جلو در کلاس منتظر…

  • کفش سیاه زنانه

    هوا هنوز تاریک بود، که از خانه خارج شدم. باید صبح خیلی زود برای انبارگردانی در فروشگاه حاضر می‌‌شدم، تا قبل از باز شدن فروشگاه برای شمارش اجناس، وقت کافی داشته باشیم. معمولاً هم‌زمان هشت نفر کار می‌کردیم و وقتی کار شمارش اجناس جلو مغازه پایان می‌یافت، با خیال راحت به انبار می‌رفتیم. اما برای…

  • مدیر جدید

    همان روز اول تمامی خصوصیات یک رئیس خوب را روی کاغذ نوشتم. این کار را از یکی از روان‌شناسانی یاد گرفته بودم که داوطلبانه برایمان سخنرانی کرده بود. خانم روانشناس بسیار اصرار داشت که برای موفقیت باید اهدافتان را روی کاغذ بنویسید و هر روز به آنها نگاه کنید. سعی کردم یک به یک به…

  • رهائی

    یک سال ونیمی می شد که در این  فروشگاه کار می کردم .   بتاز  گی مدیریت  آن را به خانم جوانی  داده بودند که اصلا تجربه ی مدیریت نداشت. مدیر جدید مان به طور نیمه وقت هم در دانشگاه درس می خواند  .  به خانواده ی  هم خود کمک مالی می    . متولد ونکوور بود…

  • نگاهم کن 1

    نگاهم کن مجموعه ای از تجربیات نویسنده درباره ی بچه های اوتیسم و روشهای فعلی کاری در ونکوور است . بعضی از این خاطرات بصورت گزارش و بعضی دیگر بصورت داستان خواهد بود. در ضمن باید خاطر نشان کنم که روشها و پولهای دولتی از استانی به استان دیگر متفاوت است.و مهم آن که برای…

  • نگاهم کن قسمت دوم

    پسر بچه، بسیار سفید و رنگ پریده، پشت میزی در اتاق مخصوص سکوت نشسته بود، که فقط در اختیار او و مربی‌اش قرار داشت. اتاق در دیگری هم به سمت راهرو داشت.در اتاق یک میز بزرگ چهار نفره و سه صندلی خودنمایی می‌کرد. در پایین پای پسرک سبد آبی‌رنگ بسیار بزرگی پر از کاغذ بود…

  • نگاهم کن قسمت سوم

    پیتر با سرعت مشغول حل کردن تمرینات ریاضی شد. چنان سریع ضرب‌ها را ذهنی جواب می‌داد و فقط حاصل ضرب آخر را توی کتاب می‌نوشت، که دهانم از تعجب باز مانده بود. تمامی معادلات 5 صفحه را در ده دقیقه تمام کرد. در بین انجام تمرینات گاهی، که کمی دچار شک می‌شد، خرناس می‌کشید اما…

  • نگاهم کن قسمت چهارم

    مه چیز برایم جور دیگری بود. هر چه از اوتیسم و اهمیت یک برنامه‌ی دقیق زمانی در کتاب‌های دانشگاهی خوانده بودم، چنان پررنگ شده بود که هیچ استاد یا درس دانشگاهی قادر نبود آن را آنچنان روشن کند. چقدر این زنگ از کار من با دانشگاه برابری می‌کرد.چقدر من عجله کرده بودم. مهم بود بدانم…

  • حبیب خدا پیش خداست

    کتاب فلسفه را از کیفم بیرون می آورم و به گوشه اتاقم پرت می کنم. حالا دیگر باید از عالم مثل افلاطون بیرون بیایم و خودم را برای امتحان عروض و قافیه آماده کنم. کتاب را به تعداد روزهایی که تا امتحان بعدی فرصت داریم، تقسیم می کنم. وزنها و بحرها را روی کاغذهای کوچک…

  • یک روز چهل و هشت ساعته

    از نوشتن خسته می شوم ، صفحات قبلی را ورق می زنم و خاطرات گذشته را می خوانم . از یادآوری آنها گاهی عصبانی می شوم و گاهی از ته دل می خندم . دفترم را کنار می گذارم . سراغ کشوی لباسهایم می روم و مرتبشان می کنم . با کامپیوتر شطرنج ، بازی…