رهائی


یک سال ونیمی می شد که در این  فروشگاه کار می کردم .   بتاز  گی مدیریت  آن را به خانم جوانی  داده بودند که اصلا تجربه ی مدیریت نداشت. مدیر جدید مان به طور نیمه وقت هم در دانشگاه درس می خواند  .  به خانواده ی  هم خود کمک مالی می    . متولد ونکوور بود واز آ نجایی که خانواده اش مذهبی نبودند اطلاع درستی ازدین  ، نداشت و گاهی سوالهای مذهبی هم از من می کرد.

از معاون خودکه به تازگی از فروشگاه دیگر منتقل شده بود,راضی نبود ومحبوبیت من هم  به خاطر کار زیاد و تلاش روزافزون بین دوست داشتن ها و نداشتن های خانم مدیر روز به روز افزون تر می شد .

کم کم طوری شده بود که  تمام داستانهای مگویش را برای من می گفت. من هم تا حدودی جوان بودم و هم دوست داشتم   تنها مونس آدم ها باشم و داستانهای خصوصی اشان را بدانم .   همیشه  برایم خیلی جذاب بود که تنها شنونده ی بعضی از داستانها باشم به خصوص از  آن نوع داستانهایی که خودم هم تجربه اشان  نکرده بودم .  حتی اگراز تجربه نکردنشان خوشحال بودم اما شنیدنش را دوست داشتم.

راستش را بخواهید حد اقل برای نزدیک یک سال من سوگلی مدیر بودم.   بجای  آنکه خانم معاون, در کارهای دفتری یا  نوشتن برنامه ها ی کاری به مدیر کمک کند ، من کمک کارش بودم و به جای آنکه معاون در چیدمان فروشگاه نظر دهد نظرات من پیش می رفت  . من هم در دوستی و سو گلی بودن کم نمی گذاشتم .

مدیر هم ساعتهای  کاری خوبی به من می داد هر چند که مدیران قبلی هم به خاطر بچه های خردسالم در منزل همیشه به من ساعتهای خوب داده بودند  واو هم به همان منوال با من کنار آ مد و  ساعتهای من را حفظ کرد . به جبرانش ،  وقتی در فروشگاه بودم دو برابر   کار می کردم, می خواستم که لایق آ ن ساعتها هم باشم و هم از مرتبه و سوگلی بودن خود لذت می بردم . گاهی می دیدم که  در چشمان معاونش  چه رنجی وجود دارد  ، اما خود را راضی می کردم که من  باعث این نبوده ام . کار من خوب است ,وقبل از این که او در این فروشگاه باشد ،   با مدیر کار کرده ام و رابطه ام را ساخته ام ,بچه های کوچک دارم, جوان تر, خوش فکر و خوش ذوق هستم وهمیشه ایده های بهتری دارم . چقدر لذت می بردم وقتی که مدیر من را به اتاق پشتی صدا می کرد و از دوست پسر جدیدش برایم   تعریف می کرد. روزهایی که معاون در فروشگاه نبود راحتی بیشتری داشتیم و حسابی حرف می زدیم . از بعضی از سرکشی هایش لذت می بردم و از بعضی متعجب می شدم و از  آنجایی که حداقل دوازده سالی از او بزرگتر بودم گاهی هم نصیحتش می کردم .

آرام آ رام به جایی رسیده بود که از تمام مسایل خانواده و عشقی و مالی مدیر خبر داشتم . چیزهایی که حتی اگر پدرش هم می دانست به خانه  راهش نمی داد .

بارها با دوست پسر هایش به هم زد و در آ ن اتاق پشتی هر بار چه داستانهایی  برای من   داشت ،   خدا می داند که آ ن اتاق چه عشقها و اشکهایی را به خود دیده است .

اما همه چیزهمیشه این گونه  هم نبود . من همیشه احساس ویژه بودن نداشتم . هر چند   برای آن بسیار جنگیدم .

همه ی آ دم ها برای خود خط هایی دارند, یک حریم ها ئی که شاید کسی بتواند چند باری از  آنها گذر کند و تو تحمل کنی اما مطمئنا  آن خط ها روزی پر رنگ می شوند,دقیقا آ ن روزی که خودت   خواهی  بود.

یکی از آ نها این بود که ازفحش شنیدن و دیدن دعوا گریزان بوده ام. اولین فحش هایی را که شنیده بودم به یاد دارم .   یادم می  آید که همیشه وقتی دو نفر با هم فریاد می زدند  چقدر رنج  می بردم ،   وقتی فحش داده اند  هم بیشتر. گاهی در خیابان از دیدن دعوای مردم دل درد می شدم و مادرم مجبور می شد که به من رسیدگی کند . نه  آنکه خیلی پاستوریزه بوده باشم ،  نه . در خانه دعوا دیده بودم و حتی با خواهر هایم دعوا می کردیم و اما شاید  نمی توانستم  جدی بودنشان را  باور کنم یا چیزی به هر حال همیشه آ زارم می داد . همیشه از دعوا فرار کرده ام شاید هم  همیشه یک ترسو بوده ام ،  نمی دانم .البته که ترسو هم بوده ام چون وقتی خواهران بزرگترم هم دعوا می کردند حاضر بودم قسمتی از دارایی ام را بدهم تا آ نها دعوا نکنند. یادم می اید که یک روز عروسکم را به خواهرم دادم تا با آ ن یکی  آ شتی کند.

و خط دیگرم درستکاری و دقیق بودن در کار بود که  آن روزها چقدر من را با خود گلاویزمی کرد  .

مدیرم  با دانشگاه ،   پدر  ،  کار  و دوست پسر هایش درگیر بود.   چقدر برای این دختر بیست و دو ساله سخت بود که این ها همه را با هم به تعادل برساند.

پنج ماهی از مدیریتش می گذشت که سخت درگیر امتحان   و بهم خوردن یکی از جدی ترین روابطش با یکی از دوست پسرهایی که برایش بسیار از نظر مالی و روحی مایه گذاشته بود, شد.

گاهی گداری پیش می آ مد که قبل از امتحان هایش در ساعت های کاری  در اتاق پشتی درس می خواند و برای من دلیل و برهان می آ ورد که هم به پولش نیاز دارم و هم باید درس بخوانم و هم این  که دوست پسرم که چند هزار دلار خرجش کرده ام   رفته است و بسیاری از داستانهای دیگر و من هم با بی میلی لبخند می زدم و تایید می کردم . اما حالا این گاه گداری ها به هر روز رسیده بود .  به فروشگاه می آ مد و وارد سیستم کامپیوتر می شد و بعد هم بدون  آنکه از سیستم خارج شود برای ساعتها از آنجا  خارج می شد تا مسئله ی دوست پسرش را حل کند یا با گروه های دانشگاهی در کافی شاپ جلوی فروشگاه درس بخواند و یا حتی با تلفن به دوست پسرش دعوا یا آشتی کند . بعد از چند ماهی دیگر کار به جایی رسید که صبح ها زنگ می زد و شماره ی کارمندی و کلمه ی عبورش را به من می گفت (    البته مدتها بود که از ان خبر داشتم) و از من می خواست که وارد سیستمش کنم و اگر هم کسی مثل معاون و یا   از مدیران بالاتر آمد ، بالاتر از سیستم خارجش نمایم.

منی که حتی حاضر نبودم برای خودم برای یک لحظه  کار خلاف کنم چه رنجی می بردم وقتی که شماره هایش را وارد سیستم می کردم . گاهی حتی احساس می کردم که انگشتانم می سوزد.

خود و شغل ام  را هم در خطر انداخته بودم چرا که اگر از دفتر مرکزی می فهمیدند که من این خلاف را کرده ام فقط مدیر نبود که اخراج می شد ،  اول من را اخراج می کردند ، از فکرش می لرزیدم  . گاهی حتی برای نصف روز باید وانمود می کردم که مدیر در فروشگاه بوده است در حالی که حتی به فروشگاه نیامد بود و من در تمام  آن ساعتها تنها کار کرده بودم. جسم و روحم در رنج پوشاندن گناه های مدیر در رنج بود و این  تمام ماجرا نبود . کار به جایی رسید که از من می خواست تا برای ان که  دفتر مرکزی متوجه غیبت  او در فروشگاه نشود , حتی گاهی برای او فروش کنم .

در چه جنگی بودم   با خودم , از سوئی تمام  آن بودن ها و نبودن ها ،  اخلاق,  وجدان کاری ودرستی و دقیق بودن  و از سویی دیگر کمک کردن به دختری بیست و دوساله  , که شدیدا نیاز به پول برای زندگی و دانشگاه  داشت  .

از سوئی درگیری های مستمر با پدرش برای خرجهای منزل وداستان های از دست دادن پولهایش در رابطه ای  احمقانه با دوست پسرش واز سویی دیگر مسائل بین خودمان و منی که تنها  شنونده  دردهایش بودم و سوگلی بودن و کار کردن, و یا از دست دادن کار و نداشتن و یافتن شغل جدید.

شاید گفتنش  آسان باشد اما وقتی که خودم هم برای هر ساعت کاری دست و پا می زدم و فکر نداشتن کار حتی برای یک ماه آ زارم می داد و از سویی دیگر در زندگی فردی هم هیچ گاه یاد نگرفته بودم که چگونه در بحرانها مشکلات را طبقه بندی کنم و بود نبود هر چیزی را به روی کاغذ ببرم و ارزش یابی کنم و حد اقل برای ساعتی با خودم صادق باشم و به خواستها و ارزش هایم نمره بدهم . و در  آخر خودم باشم. یاد نگرفته بودم که چگونه رابطه ای   باید با  رئیسم داشته باشم و  نباید حتی با رئیس خودم فرا تر از محدودیتهایم رابطه بسازم و این که پیچیده کردن روابط همیشه مشکل ساز بوده است و من نمی توانم که هم مشاور خانواده ی رئیسم باشم و هم کارمندش و هم خواهرش .

وقتی که با نزدیک ترین کسانم به مشاوره می نشستم  به سادگی می گفتند که باید یا به دنبال کار دیگری بروم و یا از ادامه ی این کار خلاف  وپوشش دادن به نبود مدیر در فروشگاه پایان دهم. به حرف آ سان بود اما یافتن کار مستلزم نوشتن رزومه و گشتن کار در کنار کارهای منزل و رسیدگی به فرزندان در کنار کار کردن در فروشگاه بسیار سخت بود و اگر هم  که اول کارم را متوقف می کردم و بعد دنبال کار می گشتم از لحاظ مالی دچار مشکل می  شدم و از طرفی دیگر نیاز به یک معرفی نامه از کار فعلی داشتم که در صورت رها کردن توضیح آ ن برای کار جدید غیر ممکن می شد.

در کنار تمام این جریانات چیزهای شاید در نگاه دیگران کوچکی هم همیشه در جریان بود که   همیشه  آزارم می داد .رئیسم گاهی بسیار بد زبان بود حتی برای من . کوچکترین چیزی باعث می شد که داد بزند و یا حتی (البته فقط به گونه ای  که من بشنوم) فحش بدهد. از کارمندان قبلی حتی چند فحش  آبدار فارسی یاد گرفته بود که گاه و بی گاه به زبان می آ ورد که باعث دلخوری و ناراحتی من می شد. و ا زآنجایی که یکی از خط های قرمز من داد زدن و فحش بود , هر چند که توان مبارزه لفظی نداشتم و یا حتی از لحاظ مقام مجبور به سکوت بودم اما تاثیر خود را بر چهره ام می گذاشت که گاهی برای جبران بی احترامی برای من خرید می کرد . گاهی نوشیدنی های گران قیمت می خرید و گاهی هم شکلات , بسته به   آنکه تا چه حد نتوانسته بود جلوی بد دهنی اش را بگیرد . و تمام این ها در کنار هم بیش از پیش همه ی داشته هایم را به زیر سوال می برد.

در یکی ازجلسات روانشناسی هفتگی خانم روانشناس به لزوم داشتن   هماهنگی کامل بین ساحت های پنج گانه ی انسانی حرف میزد و تاکید می کرد  که برای داشتن یک زندگی سالم و روان  آرام باید تا جایی که می شود بین این ساحتها هما هنگی باشد :

هماهنگی بین احساس و کردار, هماهنگی بین افکار و عمل , هما هنگی بین باور و رفتار, نیت و خواسته ها با گفتار.

خانم روانشناس اصرار داشت که باید تا میتوانیم هماهنگی و هم سویی این ساحت ها را بیشتر کنیم. درست مثل نت های موسیقی . هر چقدر این ساحت ها به هم نزدیک تر باشند نوای زندگی ما بهتر هست و ما از زندگی روحی و روانی بهتری بر خورداریم . تصمیم های ما بهتر است و مشکلاتمان کمتر.

می دیدم که چقدر در این زمینه مشکل دارم بین احساسات و اعمال من گویی خندقی فاصله وجود داشت و حالا باید من این خندق را پر می کردم .

فردای  آن روز با روحیه ی پایینی به فروشگاه رفتم. خیلی بد خوابیده بودم و تمام شب را به حرفهای خانم روانشناس فکر کرده بودم. وقتی که به فروشگاه رسیدم رئیسم از من خواست که مثل روزهای گذشته وارد سیستمش کنم چون که ا متحان دارد و یکی دوساعتی دیرتر خواهد  آمد. دستم به سمت کامپیوتر نمی رفت . فروشگاه را باز کردم. ایمیل ها را خواندم وکارها  را روبراه کردم

چهل و پنج دقیقه ای  گذشته بود و من هنوز رئیس را وارد سیستم نکرده بودم. در برزخی دست و پا می زدم می دانستم که امروز روز حادثه خواهد بود. اما گویی برای به تاخیر انداختنش و هراس روبه رو شدن با این  بحران , اشوب , کشمکش  ناگهان به سمت کامپیوتر دویدم و رمز عبورش را هم وارد کردم و با چهل و هفت دقیقه تا خیر وارد سیستم   کردم.

دستانم می لرزید . از خودم بدم می آ مد ،  چقدر ضعیف بودم. اشک به چشمانم  آمد . اما وسط یک فروشگاه بزرگ بودم که آ دمها از جلوی من رژه می رفتند. سرم گیج می رفت . از خطا و همد ستی در گناه بیشتر رنج می بردم یا ازضعف نا توانی بین مشکلات حل نشدنی های انسانی؟ .

ساعتی بعد رئیسم به فروشگاه آ مد . به صفحه ی کامپیوتر نگاه کرد و دید که از اول صبح وارد سیستم نشده است و حتی فروشی هم زیر اسم او نداشته ام. چیزی نگفت .

حال خوبی هم نداشت. برایم تعریف کرد که شب گذشته دعوای خیلی بدی با پدرش داشته است و پدرش  نیاز به کمک مالی بیشتری از طرف او دارد. کمی دلم به درد آ مد . اما او   با درآ مد دزدی و از راه خطا نمی توانست به پدرش کمک کند. برای نهار بیرون نرفت و خیلی سخت کار کرد. دختر بسیار نیرومندی بود و وقتی که کار می کرد , می توانست به اندازه   دو نفر کارکند  . و این چیزی بود که همه می دانستیم .   آنقدر هر دو در افکار مان و رنجها یمان غرق شده بودیم که بدون مکالمه ای  در چهار ساعت بعدی تمام  کارها را انجام دادیم  .

بعد از چهار ساعت کار سخت  ، تنها شدیم. خیلی ساکت بود . آ نقدر که نگران شدم می دانستم که خیلی زود تر از این ها باید به این که صبح به موقع وارد سیستم نشده چیزی بگوید  ، چون به خوبی می دانستم که بزودی حرفی و یا اشاره ای  به آ ن خواهد کرد .

هر چند که خودم هم چندان روحیه  خوبی نداشتم.

درست وقتی که همه چیز تمام شده بود. و تنها می بایست دور اطراف کامپیوتر را مرتب می کردیم و برای آ خر روز پولها را می شمردیم و در ها را می بستیم.  با بی حوصله گی و کمی فریاد گفت که یکی از سه در اصلی را ببندم. بدو ن   آنکه حرفی بزنم در را بستم. در حالی که در را می بستم از سمت دیگر فروشگاه نگاهش می کردم. انگار که ناگهان  فرصت یافته بود که به گناههای نکرده ام فکر کند . خشمی را در زیر پوستش می دیدم. ضربان قلبم بالا می رفت . هر دو بدون نهار کار کرده بودیم و من حتی اعتراضی نکرده بودم. در حالی که در کانادا حق من بود که نیم ساعت وقت ناهار داشته باشم . اما با  آن قانون های نا نوشته ی بین ما  گاهی این وقت به دلخواه مدیرم   حذ ف می شد .   شاید پیش خود فکر می کرد که به جای این لطفی که در حقش می کردم و گاهی بدون وقت نهار کار می کردم او هم به من ساعتهای خوب کاری می دهد .

بدون حرفی به آ رامی به سمت در دوم رفتم که ان را هم ببندم . فکر کردم که بهتر است کار خود را انجام دهم قبل از ان که او خشمگین شود. ویا به کند بودن متهمم کند . اما ناگهان از سمت دیگر فروشگاه فریاد زد که با چه اجازه ای  این کار را کرده ام و شروع به فریاد زدن کرد. در همان زمان یک مشتری از در میانی وارد فروشگاه شده بود و متعجب از فریاد او به ما نگاه کرد چراکه  در کانادا کسی حق فریاد زدن حتی به کارمند خود را ندارد. زیرا که   نوعی از harassment or bully است. من که خجالت زده از موقعیت در جلوی آد مها سخت دلخور بودم , من که از صبح بار گناه دوباره داشتم و از شب قبل با خود قسم خورده بودم که روح و جانم را همسو کنم, به یک باره آ شفته و لرزان به اتاق پشتی رفتم ،  کیفم را برداشتم و  به امید ترک کار برای همیشه فروشگاه را ترک گفتم 


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *