عطر سنبل عطر كاج، ترجمه كتاب Funny in Farsi است كه با اجازه و تأييد نويسنده در ايران منتشر شد و از آن استقبال فراواني هم شد و به چاپهاي متعدد رسيد. اين كتاب در آمريكا هم يكي از كتابهاي پرفروش بود و جوايز متعددي كسب كرده. همچنين يكي از سه كانديداي نهايي جايزه برتر (معتبرترين جايزه كتابهاي طنز آمريكا) در سال 2005 بوده و همينطور كانديد جايزه كتاب Pen براي كتابهاي خلاقه غيرتخيلي بوده است.
اين كتاب بسيار جذاب خاطرات فيروزه جزايري دوما از زندگي او خانوادهاش در آمريكا ميباشد. در ادامه قسمتي از متن كتاب را ميخوانيم.
عروسي
ازدواج من با يك دروغ چاق و گنده شروع شد.
به پدر و مادرم گفتم خانوادهي فرانسوا از نامزدي ما خوشحال هستند.
چارهاي نداشتم. در فرهنگ ايراني پدرها فقط در صورتي به ازدواج دخترشان رضايت ميدهند كه داماد آينده و خانوادهاش عروس را روي سر خود بگذارند. هيچ اغماضي در كار نيست.
اوايل دوستي با فرانسوا، مادرش گفته بود: «هيچ وقت حق ندارم پايم را توي خانه او بگذارم.» پيش از اين بود كه مرا ببيند.
قبل از آشنايي با من، فرانسوا مدتي يك دوست دختر فرانسوي داشت كه از هر نظر باهوش و شايسته، اما يهودي بود. مذهب او تا وقتي مشكل محسوب ميشد كه فرانسوا با من دوست شد. در مقايسه با يك مسلمان، داشتن دوست دختر يهودي آنقدر هم بد به نظر نميرسيد. يكبار از فرانسوا پرسيدم: «با چه دختر ديگري ممكن بود دوست شود كه مادرش را بيش از اين دلخور كند؟» گفت: «خب، يك كمونيست دو جنس گراي سياهپوست بيشتر ناراحتش ميكرد.»
پدر و مادر من واكنش كاملاً متفاوتي در مورد فرانسوا داشتند. بار اولي كه پدر و مادر فرانسوا را ديدند، اصرار كردند او را به بهترين رستوران ايراني در لسآنجلس ببرند. پدر اول پيش غذا سفارش داد و فرانسوا همينطور كه از مادر در مورد محتوياتش سوال ميكرد، آن را با اشتها خورد.
«اينها سماق است؟»
«اينها خيار قلمي ايراني هستند؟»
«اين پنير فتا با شير گوسفند درست شده؟»
پيش غذا كه تمام شد، فرانسوا مفصلترين غذاي منو را انتخاب كرد. چلوكباب سلطاني. مخلوطي از گوشت بره، گوشت گوساله و جوجه كباب روي كپهي عظيمي از برنج. سفارش رسيد. به نظر ميرسيد كسي يك دامداري كامل را به سيخ كشيده است. فرانسوا خورد و خورد و خورد. پدر به فارسي از من پرسيد: او هميشه اينقدر ميخورد؟ مادر به فارسي گفت: خدا كند حالش بد نشود. در اين ميان فرانسوا به خوردن ادامه داد.
وقتي تمام كرد حتي يك دانه برنج توي ديس بزرگش نمانده بود. مادر به او گفت كه چقدر خوش شانس است كه ميتواند غذاي سه نفر را بخورد و چاق نشود. فرانسوا وزنش عادي بود. اگر چه از من سنگينتر بود كه يكي از دو شرط مرا براي براي دوستي با يك مرد برآورده ميكرد. شرط ديگر اين بود كه كلاً به برنامههاي ورزشي تلويزيون بيعلاقه باشد. فرانسوا واجد اين يكي هم بود.
در ميان ناباوري او دسر هم سفارش داد و با اشتياق گفت كه نميتواند از بستني گلاب و پسته بگذرد. آن موقع فقط آرزو ميكردم كه اگر بالا آورد در ماشين پدر نباشد.
وقتي به خانهي من رسيديم از فرانسوا پرسيدم براي چه اينقدر خورده بود؟ او گفت: «شنيده بودم خاورميانهايها عاشق پذيرايي از ديگران هستند، ميخواستم پدر و مادرت را خوشحال كنم، اما الان بايد بروم دراز بكشم.» …..
برگرفته از كتاب عطر سنبل عطر كاج / نوشته فيروزه جزايري دوما / ترجمه: محمد سليمانينيا / نشر قصه