قانون آرزوها


THE LAW OF DREAMS
BY: PETER BEHRENS
Winner of the Governor General’s literary Awards (GG’s)
قانون آرزوها
نوشته: پیتر بِرِنز
ترجمه و بررسی: فلور

واقعا چقدر حق رویابافی و آرزو داریم؟ محدوده خیالبافی و اشتیاق انسان برای داشتن یک زندگی بهتر کجاست؟ آیا طبقه اجتماعی که بناچار در آن می زییم چهارچوب های تمایلات و خواست های ما را تعیین می کند یا شماره جهانی که زادگاه و زیستگاه ماست؟ آیا رویاها و آرزومندی های یک افغانی، سودانی، یا سومالیایی باید محدودتر یا متفاوت با خواسته های امریکایی ها و اروپایی ها باشد؟
تردیدی نیست که هیچ چیز پیچیده تر و در عین حال ساده تر از روان انسان نیست. این اوج تکامل زندگی در کره زمین. پیچیده است زیرا پس از حداقل دو قرن مطالعه سیستماتیک هنوز هیچ روان شناسی نمی تواند ادعای شناخت انسان را داشته باشد و ساده است زیرا تقریبا همه انسان ها، بطور مساوی خواهان نان، سرپناهی گرم در زمستان و شریکی موافقند تا نان و سرپناه را عاشقانه با او قسمت کنند.
توجه کرده اید که بسیاری از آدم ها، بخصوص آن ها که «مانند ابزارند، یا اسلحه. با مغزی خشک و سفت مثل چرم،» همان ها که « هر آزاری برایشان جذاب است»، برای روح سرکش یک اسب یا گاو احترام قایلند ولی برای فرودستان همشهری و همسایه خود تصور داشتن روح و احساس را هم نمی کنند؟ آن ها همواره در پی تصاحب انسان های دیگرند. در مالکیت قدرتی است که برای هر آدمی رضایت بخش است.
«قانون آرزوها» پیتر برنز، داستان تلاش آدم هایی است که نمی خواهند برده بمانند. از مدام گرسنه بودن به تنگ آمده اند. می خواهند مانند انسان زندگی کنند زیرا خود را شایسته آن می دانند. داستان در سال های 1845 تا 1847 رخ می دهد. سال هایی که در ایرلند مزارع سیب زمینی را آفت زد و هزاران هزار رعیت بی زمین را به کام مرگ کشاند. رعایایی که تنها خوراکشان سیب زمینی های عمل آورده در تکه زمین های مختصری که زمینداران و اجاره نشینانشان برای ان ها معین کرده بودند، بود. گرسنگی و فلاکت ناشی از آن، اگر چه خود به تنهایی برای کشتار بی خانمان ها کافی بود اما بیماری خطرناک و مسری تیفوس هم به یاری آمد و حاصل آن هزاران هزار زن و مرد و کودکی بود که جنازه هایشان به آتش سپرده شد و خاکستر آن را باد با خود برد.
آن ها که ماندند، آن ها که سرسختانه به زندگی چنگ انداختند و از پس تیفوس و گرسنگی برآمدند، مجبور به ترک ایرلند شدند و با انواع روش های قانونی و البته بیشتر غیرقانونی به انگلستان گریختند. اما با وجود آنکه کشتی های مختلفی که راهی لیورپول می شدند همه گله های گوسفند و گاوهای فربه ایرلندی را به آنسوی آب می بردند، نصیب مهاجران گرسنه و بیمار ایرلندی گرسنگی بیشتر و بیماری های خطرناکتر بود. آن ها که بازهم مقاومت کردند و به شعله کم سوی حیات آویختند، آن ها که بیماری تیفوس را شکست دادند، در زد و خوردهای خیابانی به قتل نرسیدند و پشتشان را کار کمرشکن ساخت راه آهن انگلستان درهم نشکست، آن ها که می خواستند زنده بمانند و حاضر به پرداخت بهای سنگین آن بودند، با مشقت فراوان در کشتی هایی که بسوی امریکا و کانادا می رفت جایی خریدند و راهی این سرزمین های دور و ناشناس شدند. تا دوباره پشتشان را کارهای کمرشکن دیگر خورد کند و در میدان های نبرد داخلی امریکا و سالن های کارخانجات تولیدی آن جان سپارند. می روند تا در رقاص خانه ها و فاحشه خانه ها زنان و دختران جوان خود را به فروش بگذارند و مردانشان را برای ارضای میل شدید حیوانی دولتمردان و قدرتمندان دنیای جدید نیز کیسه بوکس کنند.
در عین حال تماشای این حرکت و میل به زندگی و امید به آینده ای بهتر همواره زیبا و ستودنی است. پیتر برنز که داستان را تا حد زیادی خانوادگی و شخصی می داند، سرگذشت فرگاس جوان را نظیر سرگذشت هزاران ایرلندی مهاجر از جمله نیای خود می بیند که در همان زمان ها و مسلما با تحمل همان مشقات راهی کبک شده و برای خود خانواده و تباری به راه انداخته اند. تصور این دست آورد داستان را خواندنی تر و امید بخش تر می کند. پیتر برنز داستانش را در پی بیش از دوسال تحقیق و بررسی در باره قحطی ایرلند و مهاجرت دست جمعی مردم با ده ها مصاحبه با مطلعین این واقعه مهم تاریخی نوشته است. خواندن کتاب او را به همه دوستداران کتاب توصیه می کنم.
برای آشنا شدن بیشتر با کتاب، بخش مختصری از آن را برایتان بازگو می کنم. باید بگویم بخش های ترجمه شده لزوما به ترتیب و پشت سر هم نیستند بلکه از بخش های گوناگون کتاب برداشت شده اند.

خوشحال بود که اِنیس را ترک کرده، آن شهر کثافت با خیابان های پر گدایش. مردان وحشی و زنان بی شماری که زیر سایه بان هر طویله بیتوته کرده بودند. با نوزادانی درست شبیه بچه خوک های مردنی تازه متولد شده.
مرگ ناگهانی پنجمین اِرل در ایتالیا، بخاطر بیماری وبا، گرفتاری و اغتشاش همیشگی را بر سر تصاحب املاک واگذارشده، باعث شده بود. و این نتیجه و میراث زندگی بی بندوبار اشرافی بود. حالا باید از منافع وارث خردسال به سخت ترین شیوه حمایت می شد.
«گوشت لازمه نه ذرت. بره و گوساله به حساب میاد.» مباشر سخت گیر ادامه داد: « قسمت کوهستانی ملک تو… شرط می بندم گوسفندای چاقی عمل میاره.»
گله گله گوسفند و گاو وارد می کردند.
کارمیشل با اعتراض گفت «شانزده خانواده اجاره دار تو ملک من زندگی می کنند.»
«زیادند. برای همه کار نیست.»
کارمیشل سری تکان داد «درسته.»
مباشر با خشکی گفت «بیرونشون کن، از شرشون خلاص شو. اون ناحیه جون میده برای چرای دام. اگه می خواهی اجاره ات به موقع پرداخت بشه باید از مراتعت درست استفاده کنی. هر قراری با رعایات داری به اونا هیچ حقی نمیده. تو فقط دو یا سه هفته در سال کارگر لازم داری. کارگر روزمزد بگیر. لازم نیست به کسی جا بدی. مجبوری بیرونشون کنی.» کارمیشل همه عمرش با این دهاتی های بی زمینِ نیمه وحشی سروکله زده بود. مردمان آرامی بودند. آرام و کُند. تنها باریکه ای زمین برای کشت سیب زمینی می خواستند و کلبه ای محقر و علف خشک برای سوزاندن در اجاق. مثل خرگوش زادوولد می کردند و سرشان به کار خودشان گرم بود. اما اگر می خواستی ان باریکه زمین را از آن ها بگیری یا از کلبه بیرونشان کنی، ناگهان وحشی می شدند.
«اگه بیرونشون کنم از گرسنگی تلف می شند.»
«و اگه سیب زمینی هاشون به آفت زنگار مبتلا بشه هم از گرسنگی می میرند. فرقش اینه آقای محترم، که در اینصورت تو هم باهاشون از گرسنگی تلف می شی چون باید برای هرکدام مالیات بدی. نه، بهتره از شرشون خلاص بشی. خدا رو شکر این مملکت صاحب ارتشه. اگه مشکلی با رعایا داری میتونیم یک دسته سرباز رو به جونشون بندازیم. یادت باشه که کار تو چاق کردن گوسفنده نه آدم. این به نفع خودته. نصف همین ایرلندی ها هم زیادیند.»
***
از بوی سربازها از خواب پرید.
گریس، باروت و روغنی که به شیپورها می زدند تا براق بمانند.
فرگاس ناگهان نشست، و سرباز با دیدن او از ترس پارسی کرد و به عقب جست.
فرگاس به خواهرانش که روی کاه خوابیده بودند نگریست.
مرگ همیشه سکون قدرتمندی در خود داشت. سکونی تقلید ناپذیر.
یک بعد از ظهر تابستان، که احشام را برای چرا به دامنه تپه بالایی برده بود، ساعت ها نشسته و به جنازه روباهی خیره مانده بود. چیزی او را برجا میخکوب کرده بود. جنازه ها جذابیت خودشان را داشتند.
به درگاه خیره شد. آیا براستی سربازی دیده بود؟ شاید هنوز در چنبره کابوس های تب گرفتار بود؟ شاید همه دنیا مرده بودند.
باید بیرون می رفت و می دید.
برو بیرون. این کاریست که در رویاهایت انجام می دهی. قوانین رویا به تو می گویند به رفتن دادمه بده.
***
مارتین کول گفت «برای سواد آموزی باید پول بدهید.»
«چقدر؟»
روی عرشه بودند ومشغول شستشو و چنگ زدن لباس ها و پتو هایشان با آب دریا.
«دانش اندوختن برای من هزینه داشته.» کول گفت، «و مثل خیلی چیزهای دیگه باید ازش درآمد بسازم. باید فکر بچه هام باشم. ببینم کتاب مدرسه داری؟»
مولی سرش را بعلامت نفی تکان داد.
«مهم نیست.» کول گفت، «من الفبای ابتدایی رو دارم دابلین یونیورسال. و کتاب گاف برای حساب و شمارش مقدماتی.»
مولی با حرارت گفت، «اگه به من کتاب بدی مرد، هرکلمه اش رو مثل عسل قورت میدم.»
«هیچوقت سواد یادگرفتی؟»
«جمع و تفریق بلدم. آدمای کارناوال یادم دادند. قیمتت برای سواد آموزی ما دونفر چقدره؟»
«نمیتونی بگی من شایستگی شو ندارم. من سال ها مسئولیت مدرسه ای رو به عهده داشتم که سِر ویلیام هامیلتون برای آموزش پسرای رعایاش دایر کرده بود. اسم سِر ویلیام رو شنیدی؟»
مولی سرش را بعلامت نفی تکان داد. «هیچوقت.»
«مرد بزرگیه. تو شمال تیپراری. حقوق خوبی به من می داد. کلبه خوبی هم بهمون داده بود.»
فرگاس پرسید، «چرا ترکش کردی؟»
کول لبخند تلخی زد. «اول زمستون دو تا از ملاکای بزرگ منطقه رو با تیر زدند. کشیش مسخره و بی خاصیت ناحیه دوید پیش سِر ویلیام و گفت من باعث این هرج و مرج شدم.»
اوه کشیش عزیز!
«شده بودی؟ باعث هرج و مرج؟»
کول با وحشت به فرگاس نگریست. «نه، البته که نه. چرا این حرفو می زنی؟»
«نمیدونم.»
«من اصلا اون آقایون رو نمی شناختم. البته آوازه شون بهم رسیده بود. ولی حتی به یک موی سرشونم دست نزدم. کشیش همیشه به من حسودی می کرد. به مدرسه من حسودی می کرد. به سِر ویلیام گفت من دارم یک گروه خرابکار تربیت می کنم.»
«می کردی؟»
کول دست هایش را به شلوارش مالید تا خشک شوند و بعد کتاب قطور و کوچکی از جیب بیرون آورد و گفت، « من از طرفدارای جنبش ریپیل (Repeal) بوده ام و با لیبرارتور (Liberator) دست داده ام. با خود دانیل اوکانل (Daniel O’Connell).این اواخر من از طرفداران گروه ایرلند جوان بودم – هستم. احساسات وطن پرستانه من خیلی قوی ست. اما کشیش حرومزاده گوش سِرویلیام رو پر کرد و او هم مدرسه رو بست و ما را از کلبه کوچکمون بیرون کرد. زنم یک باغچه خوشگل جلو کلبه درست کرده بود و دلش برای اون خیلی می سوزه. سیب زمینی ها آفت گرفتند ولی ما شلغم و چغندر داشتیم. توت فرنگی و نخود سبز هم داشتیم. وقتی ارباب بیرونمون کرد، جایی نداشتیم که بیتوته کنیم و آواره شدیم. دیدن بچه ها که یکدفعه به ولگرد های وحشی تبدیل شده بودند برای خانم کول خیلی سخت بود. رفتیم تا به کُرک رسیدیم. تمام راه مجبور بودیم با گدایی یک لقمه نون تو دهن بچه ها بگذاریم.»
«امریکا خیال داری چکار کنی؟ میتونی معلم مدرسه بشی؟»
«خانم کول معتقده رویاها و ایده های احمقانه من ما رو همراه آورگان گرسنه کرده. میگه مردی که چند تا شکم گرسنه رو باید سیر کنه حق نداره ایده داشته باشه و نظر بده. بنظر او من خانواده و بچه ها رو برای هیچ و پوج قربانی کردم. برای بازی احمقانه وطن پرستی. برای احساس بیهوده افتخار ملی.» بعد کتاب کوچک را محکم به پایش کوبید و گفت، «این تو گداخونه کُرک به من داده شد. کتاب انجیل. میشناسیدش؟»
هردو به علامت نفی سرتکان دادند.
«هیچوقت فکر کردین که او زمان هایی رو که میگن عهدعتیق در واقع همین دورانیه که ما توش زندگی می کنیم؟ در حقیقت دوستان عزیز، ما داریم در عهدعتیق زندگی می کنیم. امروز بی تردید قدیمی ترین روز زندگی زمینه و فردا از این هم عتیق تر میشه. مگه نه اینکه در این لحظه ما بیشترین فاصله رو با آغاز آفرینش نداریم؟»
مولی پرسید، «فکر می کنی تو امریکا همه چیز فرق میکنه؟»
«ممکنه فرق کنه، ممکنم هست نکنه.» معلم قدیمی مدرسه لبخندی زد و ادامه داد، «متاسفم ولی این بهترین جوابی بود که به ذهنم رسید، و خیلی احتمال داره اشتباه کنم. معمولا هم زیاد اشتباه می کنم. ببینم هیچوقت تو گداخونه شام خوردی؟»
فرگاس گفت، « تو لیورپول. گداخونه فِنویک.»
«با شامت هشدار و بیداری بهت دادند؟»
«نمیدونم منظورت چیه.»
«کسی بود که داد بکشه و بگه “آیا می خواهید همین امشب به جهنم روید؟”»
«نه بابا،»
«گداخونه ای که به ما شام داد تو خیابان پاراد کُرک بود. جای تمیزی با یک محراب کوچک در گوشه از آن. خیلی راحت و گرم. غذا برای بچه ها، با شیر و عسل. کشیشی که اونجا سخنرانی می کرد، اهل ایرلند شمالی بود. آدم تند و تیزی بود. دوبار در روز سخنرانی می کرد. دوآتشه. میتونست آخرین دقایق و لحظات عمر رو تا وقتی جسد می پوسه و از بین میره به دقت تصویر کنه. برای وصف جهنم عالی بود.
«یک هفته که اونجا بودیم به ما پیشنهاد کار و بلیط سفر به امریکا کرد. یک قطعه زمین تو ایندیانا که بتونم یک مدرسه بسازم. فقط باید مذهبمون رو عوض می کردیم و از کلیسای کاتولیک و پاپ کناره می گرفتیم. باید دوباره غسل تعمید می شدیم تا گناهامون شسته بشه و پاک و متبرک بشیم. بچه ها هم همینطور. می گفت خیال نداره یک مشت کافر متمرد رو بفرسته به دنیای جدید.» کول دوباره کتاب انجیل را به پایش کوبید. «ما هم قبول کردیم. درواقع روح بچه هام رو بخاطر بلیط و زمین در امریکا فروختم.»
خورشید با حرارت روی عرشه می درخشید و نور زیبایش را روی بادبان ها پهن می کرد. کول ساکت شد و به فکر فرو رفت. مولی به فرگاس نگاه کرد. دو پوند و دوازده شیلینگ توی یک دستمال ته صندوق قایم کرده بودند.
مولی پرسید، «حالا برای هر جلسه چند می گیری؟»
کول سرش را بلند کرد و به او خیره شد. پس از لحظه ای گفت، «هر جلسه شش پنی.»
«خیلی گرونه مرد.»
«شش پنی برای هردونفرتون.»
مولی پرسید، «راستی راستی میتونی به من سواد یاد بدی؟»
«من میتونم. سوال اینجاست که آیا تو میتونی سواد یادبگیری؟»


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *