دختر از در اداره که بیرون آمد، ساعت حدود هفت شده بود. هوا تاریک بود. مقنعه اش را صاف و صوف کرد و شالش را پیچید دور گردنش. فکر کرد «خدا کنه زود تاکسی گیر بیارم». سر چهارراه شلوغ بود. چند تا تاکسی رد شدند. همه به محض اینکه مسیرش را می گفت، گاز می دادند و می رفتند. یکهو یک پراید جلوی پایش ترمز کرد. با تردید نگاهی به راننده کرد. کت شلواری بود، با قیافه جا افتاده و…. به نظر مزاحم نمی آمد. دستگیره در عقب را گرفت که سوار شود، اما راننده گفت: «عقب وسیله اس، بیاین جلو». دختر نگاهی به عقب ماشین انداخت و کیف و وسایل مرد را دید و با تردید در جلو را باز کرد. سردش شده بود و فکر کرد «آدم بدی به نظر نمییاد». چسبیده به در نشست و ماشین به راه افتاد.
مرد به دختر نگاه کرد و گفت: انقدر نا امید مسیرتو گفتی که دلم به رحم اومد. من تا سر کارگر می رم. از اونجا می تونی با یه ماشین دیگه بری.
دختر گفت: ولی من که گفتم می رم انقلاب. لطفا نگه دارین پیاده می شم.
– من مسافرکش نیستم. مسیرم بود. ماشین گیر نمییاری.
دختر نگاهی به او کرد و گفت: عیب نداره، اینطوری برام مشکل تره.
مرد حدود چهل سال داشت. با لبخند گفت: باشه میرسونمت.
دختر گفت: آخه نمیخوام راهتونو به خاطر من دور کنین.
مرد مصرانه گفت: نه. میرسونمت.
دختر در کیفش را باز کرد و اسکناسی به طرف مرد گرفت: بفرمایین.
مرد لبخندی زد و گفت: مسافرکش نیستم. گفتم که خیلی ناامیدانه مسیرتو گفتی، برای این وایسادم.
دختر بیشتر دچار تردید شد ولی خواست بیادبی نکرده باشد: لطف کردین، ممنون. مردد پولش را داخل کیفش گذاشت.
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که مرد گفت: از سر کار برمی گردین؟
مرد موقع حرفزدن به دختر نگاه می کرد و او با اینکه این را حس می کرد، عمدا نگاهش را از رو به رو برنمی داشت. نمی دانست جواب بدهد یا نه. با مکثی طولانی گفت: بله.
– بخش خصوصی؟
زمان بیشتری طول کشید تا دختر گفت: بله.
– خودتون نخواستین کار دولتی داشته باشین؟
سوالها داشت زیاد می شد و داشت فکر می کرد چطور طفره برود. این بار سکوت طولانی تر شد.
– ناراحت میشین حرف می زنم؟ احساس می کنم ناراحتین. من معمولا زیاد حرف میزنم.
دختر سرانجام گفت: عادت ندارم تو تاکسی حرف بزنم.
– ببخشید.
چند ثانیه سکوت.
مرد ناگهان خندید و گفت: دیوونه می شم اگه حرف نزنم.
دختر که هنوز به رو به رو نگاه می کرد، به سختی جلوی خندهاش را گرفت.
– چه چهره دلنشینی داری.
دختر با تعجب نگاهی به صورتش کرد و گفت: مرسی آقا، نگه دارین پیاده می شم.
مرد دستپاچه گفت: به خدا منظوری ندارم. مثل خواهرمی ولی خیلی نازی به خدا.
دختر با تعجب ادامه داد: من می خوام پیاده شم.
– نه نه، به خدا کاری ندارم. فقط خیلی به دلم نشستی. می خوام برسونمت…. بعدش کجا میری؟
دختر دوباره به جلو نگاه کرد و گفت: همون جا پیاده میشم.
مرد کمی منّ ومنّ کرد و گفت: ببین من تو ادارۀ …. کار می کنم. هر کاری داشته باشی به خدا مثل یه برادر برات انجام می دم.
دختر نگاهش کرد. مرد ادامه داد که جدی می گم به خدا. خیلی به دلم نشستی. متاهلی؟
هزار تا سوال تو ذهن دختر میچرخید. یعنی چی؟ رو چه حسابی؟ مگه میشه به این سرعت به کسی علاقه مند شد؟ گفت: برای چی می پرسین؟
– همینطوری، تو رو خدا بگو.
دختر کلافه شده بود، به دروغ گفت: بله.
- خوش به حال شوهرت. شوهرتم خوشگله؟ متولد چه سالی هستی؟
به سرعت گفت: پنجاه.
مرد با تعجب و دقت بیشتری نگاهش کرد و گفت: الله اکبر، تو رو خدا؟
دختر که فکر کرده بود برگ برندهای رو کرده، سرش را به علامت تایید تکان داد، اما مرد که ظاهرا دست دختر را خوانده بود، گفت: بیشتر ازت خوشم اومد. زرنگم هستی. عمدا سن دقیقتو گفتی. بعد گفت: اگه میخواستی الانم می تونستی عروس بشی.
دختر فکر کرد «دیگه وقاحتو از حد گذرونده»، اما از روی کنجکاوی پرسید شما چی؟
– متاهلم.
اولین چیزی را که به ذهنش خطور کرد، گفت: دلم برای خانمتون میسوزه.
مرد نگاهی بیلبخند کرد. دختر فکر کرد حرفش تاثیرش را گذاشته، کمی دلش خنک شد.
چند ثانیه بعد، مرد پرسید: میشه بازم ببینمتون؟
دختر تند نگاهش کرد. مرد خندهای کرد و گفت: کاری ندارم، فقط می خوام ببینمت.
«کاری ندارم» گفتنش کفرش را درآورده بود. خیلی دوست داشت با کیفش بزند توی سر مرد.
با عصبانیت گفت: نخیر.
– چرا؟
– چون من متاهلم. اگرم نبودم فرقی نمی کرد، چون شما متاهلین، و قاطعانه به مرد نگاه کرد.
مرد به جلو خیره شد و سکوت کرد.
تقریبا رسیده بودند. دختر فاتحانه فکر کرد مرد را از رو برده. مرد اما، انگار حرفهای دختر را نشنیده باشد، رو کرد به او و گفت: دیرت میشه اگه از این خیابون بریم یه کم بیشتر حرف بزنیم؟
انگار نه انگار که دختر گفته بود شوهر دارد و انگار نه انگار که خودش زن داشت.
دختر دستش را تکان داد و تقریبا با فریاد گفت: نه، نه آقا….
مرد دستپاچه و با خنده گفت: خیل خوب، خیل خوب، داشتم اجازه می گرفتم.
قبل از آخرین پیچ، مرد که انگار می خواست اتمام حجت کند، انگشتش را به طرف دختر تکان داد و گفت: رفتی خونه حتما برو جلوی آینه ، از طرف من خودتو ببوس. بعد ترمز کرد و دستش را برای خداحافظی به طرف دختر دراز کرد.
دختر که از شنیدن جمله آخر دهانش باز مانده بود، فقط گفت: ممنون. در را باز کرد و پیاده شد.
دست مرد در هوا خشک شد. دختر در را بست و پشتش را کرد و به راه افتاد. بعد از چند ثانیه، صدای گاز ماشین و دورشدنش را شنید و نفس راحتی کشید. فکر کرد: «خدایا شکرت که شوهر ندارم» و به زن راننده فکر کرد.
قطرهای باران روی صورتش چکید. نگاهی به آسمان کرد و به خدا گفت: می بینی؟
بعد کلاه کاپشنش را روی سرش کشید و دور شد.
مژگان صادقی- 18/12/89