دو ماه و نیم از آمدن ما به ونکوور گذشته بود. پسر کوچکم، که تا چند روز پیش شدیداً از مدرسه رفتن بیزار بود و زبان انگلیسی باعث ناشنوایی موقت و تب شدیدش شده بود، با آرامش به مدرسه میرفت و من هر روز ساعت دوازده و نیم با دلهره عجیبی جلو در کلاس منتظر اولین قدمهایش به بیرون از کلاس بودم.
با نگرانی مادارنهای، که آن روزها به سبب مهاجرت، بیکاری، بیماری، دلتنگی، غربت و تنهایی شدت پیدا کرده بود، آمدن پسرک کوچکم را لحظه شماری میکردم و ذهن وسواسی و شرطی شدهام وقوع بدترین اتفاقات ممکن را مرور میکرد. باورم نمیشد که این هفته پسرم هر روز و بیوقفه به مدرسه رفته است؛ هر دم منتظر وقوع اتفاقی بودم.
میدانستم که باید تا چند دقیقه دیگر در کلاس باز شود و معلم، بچهها را یکی یکی به بیرون هدایت کند و به والدین تحویل دهد. پس با بیتابی جلو در کلاس، که به حیاط مدرسه باز میشد، بالا و پایین میرفتم. دقیقهای نگذشته بود که معلم در را باز کرد؛ کمی زودتر از ساعت معمول بود. با یکی دو نفر دیگر از والدین به سمت در وردی کلاس حرکت کردیم. گردنم را جلوتر از امتداد بدنم کشیدم تا سعی کنم کلاس و بچههای به صف شده را ببینم، اما هیچ بچهای جلو در نبود. معلم به محض دیدن من اشاره کرد که با او وارد کلاس شوم و در را پشت سرمان بست. باز آن حس آزاردهنده شرطیشده وجودم مرا لرزاند. با پیشبینی حادثهای بد، به دور و بر کلاس نگاه کردم که خالی از بچهها بود.
معلم خواست همراه او بروم، با هم از در دیگر کلاس، که به راهرو باز میشد، بیرون رفتیم. در حال حرکت، خیلی سریع توضیح داد که میخواهد چیزی را ببینم. در حالیکه به سمت دیگر راهرو میرفت گفت: «اون روی آتش است» و دوباره تکرار کرد: «اون روی آتش است. ابی روی آتش است».
دیگر نه توان راه رفتن داشتم و نه نشستن. هجوم تصاویری از کودک سه سالهام روی آتش در حالیکه بقیه بچهها به دور او میچرخند، دقیقا مثل فیلمهای سرخپوستی، جلوی دیدگانم رژه میرفت. مانده بودم که چگونه در این شهر متمدن، که به مؤدب بودن و مهربان بودن زبانزد است، معلم اعتراف میکند که پسرم را روی آتش رها کرده و به دنبال من آمده است.
او نمیفهمید که چرا هر چه با هیجان بیشتر حرفش را تکرار میکند، حال من بدتر میشود؛ اما میفهمید که چیزی درست نیست، و من هم با زبان الکن انگلیسی قادر نبودم بگویم که به چه چیزی فکر میکنم.
مرا با آن حال به حیاط اصلی مدرسه، که پشت ساختمان بود، کشاند و پسرکم را نشان داد که به خوبی در حال بازی کردن با بچههای دیگر بود و از دویدن و بازی کردن، خیس عرق شده بود.
پسرم بهقدری مشغول بازی بود که اصلاً مرا ندید که، تقریباً بیرمق اما با عشق، به تماشای بازیاش با کودکان دیگر نشستهام و میبینم که توپش را گل کرد و به دوست هم تیمیاش fist bum[Fist Bump] داد.