مدیر جدید


همان روز اول تمامی خصوصیات یک رئیس خوب را روی کاغذ نوشتم. این کار را از یکی از روان‌شناسانی یاد گرفته بودم که داوطلبانه برایمان سخنرانی کرده بود. خانم روانشناس بسیار اصرار داشت که برای موفقیت باید اهدافتان را روی کاغذ بنویسید و هر روز به آنها نگاه کنید. سعی کردم یک به یک به یاد آورم که مدیر دوست‌داشتنی من فروشگاه را چگونه مدیریت می‌‌کرد. از نحوة کار با مشتری گرفته، تا کارهای دفتری و حتی چیدمان فروشگاه و رفتار با کارمندان را در نظر گرفتم و دریافتم که کار چندان آسانی هم نیست. همه‌ی موارد را نوشتم. بهترین‌ها را برای فروشگاه و کارمندانم می‌خواستم. باید یکی از نمونه‌ترین فروشگاه‌ها می‌شدیم. باید نشان می‌‌دادم که ایرانیان در کار خیلی جدی‌تر و قوی‌تر هستند.

شب از هیجان اداره‌ی فروشگاهم درست نخوابیدم و تا صبح برنامه‌ریزی ‌کردم.

همان روز اول به بهترین کارمند فروشگاه پیشنهاد معاونت دادم. از خوشحالی مرا در آغوش گرفت و تمامی روز را با هم از برنامه‌های جدیدمان برای فروشگاه حرف زدیم. به معاونم گفتم مسئولیت آموزش کارمندان جدید به عهده‌ی اوست و فقط باید گزارش کار آموزش را به من ارائه بدهد.

با تمامی کارمندان فروشگاه صحبت کردیم. از تمامی کارکنان خواستیم که برگه‌های ساعات کاری را دوباره مرور کنند و اگر در روزها و ساعات‌ خاصی نمی‌‌توانند حاضر شوند، از قبل اعلام کنند تا با توجه به آن، برنامه‌ی کاری را بنویسیم.

تنها چند هفته تا شروع مدارس وقت داشتیم و باید برنامه‌ی کاری تمامی کارکنان را تنظیم می‌کردم. از آن‌جا که تجربه‌ی خوبی داشتم، می‌‌دانستم که از مهم‌ترین و هیجان‌انگیزترین ایام کاری فروشگاه، فروش کیف‌های مدرسه است که با شروع مدیریت من دقیقاً هم‌زمان شده است.

مهم‌ترین قسمت قضیه اطمینان به توانایی‌های خودم بود؛ کار را به خوبی می‌شناختم، از مشکلات احتمالی، بودجه، نحوه‌ی نوشتن برنامه‌ها و حتی نامه‌نگاری‌های اداری و امور حسابداری فروشگاه اطلاع داشتم؛ چون همه‌ی این امور را در یک سال گذشته بارها انجام داده‌ بودم‌ و می‌دانستم این دوران را به بهترین شکل می‌گذرانیم و فروشگاه را به اوج فروش می‌رسانیم. احساس قدرت می‌کردم، خوشبخت بودم که معاونی جوان و بسیار قوی دارم. او تقریباً هشت ماه بود که استخدام شده و در این مدت نشان داده بود که در یاد گرفتن کار با کامپیوتر، فروش، بستن فروشگاه و پس دادن اجناس، جدی و سریع و باهوش است.

تقریباً سه تا چهار ماه طول می‌کشید که کارمندی جدید با اعتماد به نفس مسئولیت فروش، پس گرفتن اجناس و بستن فروشگاه در آخر شب را به خوبی انجام دهد. این کار برای کارکنان مسن‌تر یا آنان که به زبان انگلیسی و کامپیوتر تسلط نداشتند، بسیار وقت‌‌گیرتر بود. معمولاً آنان را تا مدت‌ها فقط در بازکردن جعبه‌ها و مرتب کردن انبار به کار می‌گرفتیم.

از معاون جوانم خواستم که از روی فهرست با کارمندان، حتی آنها که در فروشگاه حضور ندارند، تماس بگیرد و برگه‌ی مخصوص روزهای کاری آنها را هم پر کند. به کارمندان قول دادم برنامه‌ی ساعات‌ کاری‌شان را از سه هفته جلوتر اعلام کنم و نگذارم مشکلاتی تکرار شود که ما با مدیر قبلی داشتیم.

خیلی زود بعد از چند تلفن معاون خبردار شدم که دو نفر از کارمندان ساعی، یکی به علت سفری مهم و دیگری به سبب یافتن کاری جدید، فقط برای دو هفته‌ی دیگر، آن ‌هم در ساعت‌هایی بسیار محدود، به فروشگاه خواهند آمد. از قبل هم می‌دانستم که چهار تن از کارکنانم دانش‌آموزند وفقط برای آخر هفته‌ها، یعنی شنبه‌ها یا یکشنبه‌ها، می‌توانم روی آن‌ها حساب کنم.

با معاونم جلسه‌ای جدی گذاشتم، همه‌ی گزینه‌های موجود را بررسی و سعی کردیم که با توجه به کارمندان کنونی بهترین برنامه را بنویسیم. اصلاً کار ساده‌ای نبود؛ چراکه تقریباً به جز خودم و معاونم همه در کار کردن بسیار محدودیت داشتند. فهرست بلندی از کارهایی تهیه کردیم که باید انجام شود؛ در اولین گام باید حداقل پنج کارمند جدید استخدام می‌کردیم. قرار بر این شد که تا آمادگی کامل کارکنان جدید، هر دو ما تمام وقت و هفت روز هفته ‌در فروشگاه کار کنیم. طبق قانون فروشگاه باید دو روز در هفته کار نکنیم، اما در عمل برای مدتی کوتاه مجبور بودیم که هر روز در برنامه‌ی کاری حضور داشته باشیم.

تمامی کارمندان دانش‌آموز را هم برای اوقات ضروری، به‌ویژه آخر شب یا آخر هفته در برنامه‌ی کاری گنجاندیم، تا زمانی که بتوانیم چند کارمند دائمی استخدام و تربیت کنیم. یک برنامه‌ی کاری برای ده روز نوشتیم که در اوقاتی تکمیل نشده بود؛ امیدوار بودیم تا هفته‌ی آینده سه نفر را به کار گیریم.

اطلاعیه‌ی جذب کارمند تمام‌وقت را در چند برگ کپی کردم تا به شیشه‌های فروشگاه بچسبانیم. از مدیریت پاساژ هم خواستم تا در وب‌سایت پاساژ اعلام کنند که به چند کارمند نیاز داریم. با مدیران دیگر فروشگاه‌‌های شهر هم تماس گرفتم تا جویا شوم آیا شماری از کارکنان‌شان حاضرند برای مدتی محدود با فروشگاه ما همکاری کنند؟ هرچند این کار چندان موفقیت‌آمیز نبود؛ زیرا فروشگاه ما فاصله‌ی زیادی با دیگر فروشگاه‌ها دارد و کمتر کسی حاضر بود چنین مسافتی را برای همکاری موقت طی کند.

به هر حال فکر کردم ما بر مشکلات فائق خواهیم آمد. سعی کردم توان خود را بر دو برنامه متمرکز کنم، یکی عوض کردن چیدمان فروشگاه به مناسبت بازگشایی مدارس و دیگری بازدید مدیران مرکزی.

از دفتر مرکزی، واقع در مونترال، نمایندگانی برای بازدید به فروشگاه می‌آمدند. من فقط دو روز وقت داشتم. با معاونم برنامه‌ریزی کردیم صبح زود به فروشگاه بیاییم و تمامی دیوارها را با اجناس جدیدی عوض کنیم که آن روز رسیده بود. وقت بسیار تنگ بود. معمولاً تعویض طرح دیوار یک هفته زمان می‌برد، اما مدیرم به من گفته بود چاره‌‌ای نیست و باید دستورهای مدیران مرکزی را انجام داد.

انرژی زیادی داشتیم. تمام روز را تا دیروقت کار کردیم و برای دیوارها طرحی تنظیم کردیم و دیر وقت به خانه رفتیم.

صبح روز بعد، بنا به قرار قبلی چهار ساعت قبل از باز شدن پاساژ به فروشگاه رفتم. البته این کار برای تعویض طرح دیوارها معمول بود و هر چهار ماه یک بار انجام می‌شد. به محض ورود، شماره‌ی کارمندی‌ام را وارد کامپیوتر کردم، برنامه‌ها و نقشه‌های چیدمان دیوار را از کشو میز درآوردم و شروع به کار کردم. لحظه‌شماری می‌کردم تا معاونم برسد. آنقدر مشغول بودم که متوجه نشدم دو ساعتی گذشته است و او هنوز نیامده است. تلفن فروشگاه به صدا درآمد. با سرعت به سمت آن دویدم و جواب دادم. معاونم بود. گفت دیشب، ساعت دوازده شب جواب پذیرش از دانشگاهی دریافت کرده است که درخواست‌نامه‌اش را با ناامیدی پر کرده بود؛ می‌گفت برایش باور نکردنی است و امروز باید با اولین پرواز برود.

دهانم که از دویدن‌ها و بالا و پایین رفتن‌ها از نردبان خشک بود، خشک‌تر شد؛ زبانم مثل تکه‌ای سیمان به کامم چسبیده بود.

چه باید می‌کردم؟ تبریک می‌گفتم؟ گریه می‌کردم ؟ یا فریاد می‌زدم؟ … فقط سکوت کردم!


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *