پسر بچه، بسیار سفید و رنگ پریده، پشت میزی در اتاق مخصوص سکوت نشسته بود، که فقط در اختیار او و مربیاش قرار داشت. اتاق در دیگری هم به سمت راهرو داشت.
در اتاق یک میز بزرگ چهار نفره و سه صندلی خودنمایی میکرد. در پایین پای پسرک سبد آبیرنگ بسیار بزرگی پر از کاغذ بود و روی میز هم چند کاغذ سفید. نور کمرنگ سفیدی از سقف اتاق را روشن میکرد و دیگر هیچ.
به قدری به نظرم دلگیرآمد که دوست داشتم از آنجا بروم. آقای گری پشت سرم ایستاد و با من به آن سوی پنجرهی شیشهای، به پسر بچه، خیره شد. انسان بسیار دانایی بود، میتوانست به راحتی احساسات و افکار دیگران را بخواند. بدون آنکه سمت نگاهش را تغییر دهد، گفت: «متاسفانه کار زیادی نمیشود کرد. تنها باید آرام نگاهش داریم. اهداف امسال ما بسیار انگشتشمارند. هدف اول ما این است که بتواند تمام ساعتها در مدرسه حضور یابد و آرام باشد. آرامش شرط اول آموزش است. اگر به این هدف برسیم، چند آموزش ساده را برایش پی میگیریم که در زندگی بسیار مهم و اساسی هستند؛ مانند آشپزی، ورزش و کار. در اینصورت میتواند در خانهی سالمندان، یا در یکی از مراکز ورزشی کاری بیابد، یا حتی برای انبارگردانی پذیرفته شود».
با تعجب نگاهش کردم. بدون چرخاندن سر به تعجب من پاسخ داد: «این بچه استعداد عجیبی در ریاضی دارد، اما نمیتوانیم با او ارتباط دائمی برقرار کنیم. متاسفانه به سبب اوتیسم اضطراب بسیار شدیدی دارد که مانع هرگونه آموزش روشمند میشود. در دبستان تمامی تلاشهای لازم برای آموزشهای روشمند انجام شده است؛ حالا در دبیرستان هدف ما، با توجه به تواناییها و مهارتهایش، آماده کردن او برای وارد شدن به جامعه است. در 5 سال دبیرستان باید بتواند برای یک زندگی ساده در آینده آماده شود. آنقدر که بتواند برای خودش غذا بپزد، محیط اطرافش را تمیز کند، کارهای سادهای مثل تمیز کردن میزهای رستوران، یا مراکز ورزشی و خانهی سالمندان را انجام دهد؛ اما چون این بچه استعداد خوبی در ریاضی دارد، امید داریم که به درد انبارگردانی هم بخورد. حالا باید دید. شما امروز تنها نیمساعت در کنارش بنشینید. اگر آمادگی ندارید، برنامهها را تغییر خواهم داد و حتی میتوانم با شما در اتاق بمانم».
با هم وارد اتاق شدیم. مربی دیگری که در اتاق بود به ما نگاه کرد. آقای گری من را به مربی و پیتر معرفی کرد. پسر بچه حتی نگاهی هم به ما نکرد. تنها کاغذی را برداشت و مشغول پاره کردن آن به شکلی بسیار عجیب شد. گاهی صدایی شبیه خرناس از میان دندانهایش شنیده میشد.
آقای گری از مربی تشکر کرد که در تغییر برنامه همکاری داشته و پیتر را از خانواده تحویل گرفته و به اتاق آورده است. مربی در سکوت فقط لبخند زد.
آقای گری از مربی خواست که برنامهی روز را از روی میزش بردارد، یادآوری کرد که چون باران برای بار اول است که به این مدرسه میآید، امکان دارد که در برنامهها باز هم تغییراتی ایجاد شود، زیرا لازم است که بین هر کلاس یکدیگر را ببینند.
با آقای گری در اتاق نشستیم. در پروندهای که در دست داشتم، نوشته شده بود پیتر برای کاهش اضطراب کاغذ مارپیچی درست میکند. اما من اصلاً مفهوم این جمله را درک نکرده بودم و تازه داشتم با معنای آن آشنا میشدم. حضور منِ ناشناس باعث اضطراب پیتر شده بود، برای همین به محض آنکه کاغذ مارپیچی اول را تمام کرد، آن را با دقت داخل سبد بزرگ گذاشت و کاغذ دیگری را از روی میز برداشت. در بینابین گاهی هم بدون نگاه به ما خرناس میکشید.
آقای گری خواست نگران نباشم و گفت این رفتارش طبیعی است و به زودی به من عادت خواهد کرد. گاهی چند روز، یا حتی چند هفته، طول میکشد که پیتر به فرد جدید عادت کند.
بعد از کاغذ مارپیچ، آقای گری از داخل کمد دیواری لپ تاپی آورد و به پیتر داد و گفت میتواند برای 20 دقیقه فیلم ببیند و با انگشت به من اشاره کرد و گفت: «باران در کنار تو خواهد نشست و تو آرام خواهی بود، اگر لازم باشد میتوانی دو کاغذ دیگر برداری و مارپیچ بسازی».
پیتر با سرعت رمز کامپیوتر را وارد کرد و در YouTube به دنبال برنامهی دلخواهش گشت. بعد از پیدا کردن برنامه، آقای گری زمانسنج را جلوی پیتر گذاشت و روی 20 دقیقه تنظیم کرد و از اتاق خارج شد. آنچه فقط در این 10 دقیقهی کار یاد گرفته بودم، به اندازهی یک روز از روزهای دانشگاهم وزن و سنگینی داشت.
در سکوت نشستم و تماشایش کردم. با دقت، 20 دقیقهی کامل برنامهی دلخواهش، یک برنامهی تلویزیونی انتخاب صدای برتر، را با صدایی بسیار پایین تماشا کرد. به محض آنکه زمانسنج به صدا درآمد، با سرعت لپ تاپ را بست و کاغذی برداشت تا مارپیچی دیگر بسازد. آقای گری هم که در این مدت به کارهایش سر و سامانی داده و مطمئناً با دقت دقیقهها را هم دنبال کرده بود، وارد اتاق شد و لپ تاپ را داخل کمد گذاشت.
از داخل کمد یک کتاب ریاضی برداشت و صفحهای را باز کرد. وقتی که پیتر مارپیچ را ساخت و داخل سبد گذاشت، کتاب را جلویش گذاشت و از او خواست تا 5 صفحه از تمرینات را انجام دهد و خود برای دو سه دقیقهای در اتاق نشست تا مطمئن شود که همه چیز درست پیش میرود. بعد به آرامی از من پرسید که آیا میتواند دوباره مرا برای 20 دقیقه تنها بگذارد؟
با اشارهی سر تصدیق کردم. در حقیقت همان طور که گفته بود هیچ کاری نمیکردم و تنها در سکوت، در اتاق سکوت، با پسری نشسته بودم که در خود فرو رفته بود.