پیتر با سرعت مشغول حل کردن تمرینات ریاضی شد. چنان سریع ضربها را ذهنی جواب میداد و فقط حاصل ضرب آخر را توی کتاب مینوشت، که دهانم از تعجب باز مانده بود. تمامی معادلات 5 صفحه را در ده دقیقه تمام کرد. در بین انجام تمرینات گاهی، که کمی دچار شک میشد، خرناس میکشید اما حتی برای لحظهای هم به سمت من نگاه نمیکرد. انگار اصلاً حضور ندارم. وقتی معادلات را تمام کرد، کتاب را بست و در گوشهای از میز گذاشت و کاغذی برداشت تا مارپیچ دیگری بسازد.
حالا من در گیرودار این بودم که آیا باید به جوابهای داده شده نگاهی بیندازم یا نه؟ آیا وظیفهی من است که آنها را تصحیح کنم و نمرهای بدهم؟
دستم به سمت دیگر میز نمیرفت، انگار این من بودم که باید از شاگردم برای تصحیح اجازه میگرفتم. انگار او بود که حکمفرمانی میکرد. وقتی آقای گری کتاب ریاضی را به پیتر داده و دستورهای لازم را برایش شرح داده بود، پیتر حتی کلمهای حرف نزده بود. من به غیر از خرناسهایش، صدای دیگری از او نشنیده بودم.
خدایا چه کنم؟ آقای گری با آرامش و اقتداری با پیتر حرف میزد که من در خود سراغ نداشتم؛ او هم همهی دستورهای آقای گری را انجام داده بود یا من هنوز هیچ سر پیچیای از او ندیده بودم. چقدر دقیق و وقتشناس بود. سر 20 دقیقه بدون آنکه لازم باشد به او تذکری بدهم، لپ تاپ را بسته و به کناری گذاشته بود. اما حالا چه؟ آیا باید بلند میشدم کتاب را برمیداشتم و جوابهایش را تصحیح میکردم، یا همانطور که به من گفته شده بود، باید فقط آنجا مینشستم؟ ولی شاید آقای گری به اتاق بیاید و بپرسد که آیا جوابها را تصحیح کردهام؟ خدایا این دیگر چه حالی است؟ بین معلمی کردن و یا یک بودن تنها دست و پا میزدم. آیا بهتر نیست خودی نشان دهم و وقتی آقای گری به اتاق آمد با اعتماد به نفس سر بلند کنم و بگویم تمام سوالها تصحیح شده است؟ درست است که آقای گری گفت که پیتر استعداد خارقالعادهای در ریاضی دارد، اما هر چه باشد به او آموزش میدهند و امکان دارد که در جاهایی اشتباه کرده باشد و این طور هم نیست که کسی جوابها را تصحیح نکند. حتماً باید در جایی گزارش تکالیف بچه نوشته شده باشد. پس چه بهتر که من کارم را درست و کامل انجام دهم و اینقدر ضعیف و بی مسئولیت آنجا ننشینم تا بقیه مجبور باشند که سهم کار مرا هم انجام دهند.
سعی کردم کمی جرات داشته باشم. هر چه بود با یک بچه طرف بودم و این بچه در مدرسه حضور داشت و حتماً وظیفهی خود را میدانست. حالتی نیمخیز گرفتم. پیتر با کاغذ اول مارپیچی کامل ساخته بود و داشت آن را با دقت در سبدش میگذاشت. به آرامی به سمت دیگر میز خم شدم. هنوز به حال خمیدگی کامل در نیامده بودم، سمت نگاه پیتر دقیقاً در جهت خلاف حرکت من بود و احتمالاً نمیتوانست حرکت مرا ببیند. اما با سرعتی مافوق تصور، مثل مادهشیری که از بچهاش محافظت میکند، چرخید و کتاب را برداشت و خرناسی کشید که تمامی اجزاء بدنم به لرزه درآمد. گویی پشت سرش هم چشم داشت و شاید هم تمام مدت نقشه و افکار مرا خوانده بود. کتاب را به سرعت برداشت و ایستاد و خرناس کشید. صدای خرناسش آنقدر بلند بود که آقای گری به سرعت خود را به اتاق رساند. آقای گری اول از من پرسید که آیا حالم خوب است؟ دهان خشک شده بود و از ترس باز نمیشد؛ اما مطابق با اخلاق ایرانی خودمان نمیخواستم که احوال واقعی و ضعف خودم را بلند داد بزنم. فکر میکردم اگر بگویم تا حد مرگ ترسیدهام خودم و کارم را زیر سوال بردهام. پس تنها با حرکت سر تصدیق کردم که خوبم. چقدر این مرد آقا بود. حتی نپرسید که چه شده است؟ فقط گفت که اگر دوست دارم میتوانم از اتاق بروم. گفتم که میمانم. آقای گری رو به پیتر کرد و خیلی آرام و مقتدارنه از پیتر خواست که بنشیند و کتاب را روی میز بگذارد. پیتر با خرناسی نشست و کتاب را دقیقاً سر جای قبلیاش گذاشت و کاغذ دیگری برداشت و شروع به ساختن مارپیچ کرد. یک دقیقهی بعد فقط صدای جیغ کاغذ بود که زیر انگشتان سریع پیتر پاره میشد تا مارپیچ دیگری متولد شود. هر سه نفرمان در سکوت نشسته بودیم و من خجالت زده بودم که نتوانسته بودم با پیتر فقط 20 دقیقه بنشینم تا آقای گری به کارهایش برسد. چقدر احساس گناه میکردم. تایمر هنوز 8 دقیقهی پایانی را نشان میداد و پیتر تمام آن مدت را به پاره کردن کاغذ و ساختن مارپیچ اختصاص داد، هر دقیقه یک مارپیچ. حالا سبد کاملاً پر شده و کاغذهای مارپیچ شده از آن بیرون زده بود. هیچ کس حرفی نمیزد. فقط و فقط صدای جیغ کاغذ به گوش میرسید. حتی آقای گری هم دست به سوی کتاب نبرد. نه از من چون و چرایی شد و نه از پیتر سوالی.
وقتی که زمانسنج برای بار دوم در آن روز اتمام 20 دقیقه را اعلام کرد، پیتر به پشتی صندلی تکیه داد و به دیوار خیره شد.
نه به آقای گری نگاه میکرد و نه به من. آقای گری رو به او گفت:
«20 دقیقه تمام شد. آیا سوالها را جواب دادهای؟»
و پیتر برای اولین بار در آن روز به آرامی گفت: «بله» و کتاب را به آقای گری داد.