مه چیز برایم جور دیگری بود. هر چه از اوتیسم و اهمیت یک برنامهی دقیق زمانی در کتابهای دانشگاهی خوانده بودم، چنان پررنگ شده بود که هیچ استاد یا درس دانشگاهی قادر نبود آن را آنچنان روشن کند. چقدر این زنگ از کار من با دانشگاه برابری میکرد.
چقدر من عجله کرده بودم. مهم بود بدانم که کار با دانشآموز مبتلا به اوتیسم چقدر حساس و حیاتی است. زمان و برنامه اهمیت دارد، هر لحظه و ثانیه برای او مهم است و من چقدر از این همه دور بودم.
تا پیش از این، هر آنچه آموزش دیده و آموخته بودم، از اهمیت به کارگیری زمانسنج برای بچههای مبتلا به اوتیسم، اهمیت کار بر اساس برنامهریزی، که استرس و اضطراب بچههای اوتیسم را کاهش میدهد، و اصلاً هر آنچه در زندگی از نظم و برنامه شنیده بودم، همگی در جایی، در مرحلهی شنیدن، بودند؛ اما اینجا، زمان عمل بود. اینجا لحظه و ثانیه مفهوم داشت، تعریف داشت و اجرا میشد. نه به حرف که به دقت و در عمل.
از آقای گری و از این بچه شرم داشتم که برای لحظهای نظم برنامهاش را تغییر داده بودم.
آقای گری 5 صفحهی کتاب تمرینات ریاضی را یک به یک با دقت تصحیح کرد. هر یک از معادلات را با خودکاری علامت گذاشت. پیتر نگاه از قلم او برنمیداشت. همه را میدید. انگار روحش و وجودش مانند عقابی بر بالای آن صفحات پر میزد تا نتیجه را با دقت ببیند و خود شاهد درستی و نادرستیاش باشد. آقای گری در صفحهی 4 مکثی کرد و با وسواس یکی از معادلات را بررسی کرد. پیتر صاف نشسته بود و حتی پلک نمیزد. حتی به صندلی تکیه نداده بود، انگار کسی دارد حکم زندگی یا مرگش را امضا میکند. همه در سکوت نگاه میکردیم. صورت پیتر از هیجان رنگی گرفت و هیجانش خرناسی شد و بیرون پرید. نفسم همراه پیتر برای لحظهای ایستاد. من هم مضطرب بودم که اگر آن معادله غلط باشد، چه؟ خرناسش انگار قلم را لغزاند و در همان لحظه آقای گری علامت درست زد و گویی همه آرام شدیم و در آخر تمرینات نوشت: همه درست.
هر سه نفسی عمیق کشیدیم.
به محض آنکه پیتر از درستی همهی جوابها مطمئن شد، کاغذی برداشت تا مارپیچ دیگری بسازد. آقای گری کتاب را داخل کمد گذاشت و با یک بسته خمیر بازی برگشت. وقتی که پیتر از ساختن کاغذ مارپیچی فارغ شد، آقای گری زمانسنج را روی 20 دقیقهی دیگر تنظیم و به پیتر اعلام کرد که میتواند برای 20 دقیقه با خمیرها بازی کند.
پیتر خمیرها را برداشت و شروع به بازی کرد؛ آقای گری بعد از آنکه با نگاهی به من مطمئن شد که مشکلی ندارم و میتواند ما را تنها بگذارد، از اتاق خارج شد.
هر دو در سکوت نشسته بودیم. پیتر با انگشتانش خمیر را ورز میداد و من با میلیونها سوال بیجواب ذهنم را.
چگونه پیتر، پیتر امروز شده بود؟ چگونه او را این چنین آموزش داده بودند؟ آیا این پیتر بود که ابتدا برنامه و زمان را شناخته بود؟ یا همه با آموزش به اینجا رسیده بودند؟ آیا این آقای گری بود که 20 دقیقه را مشخص میکرد؟ یا این پیتر بود که از ابتدا دستور داده بود و حالا همه باید به دلخواه او برنامه مینوشتند؟
درست مثل سوال مرغ و تخممرغ شده بود. چه کسی از ابتدا برنامه را مشخص میکرد؟
پیتر در ریاضی عالی بود؛ پس چرا آقای گری گفته بود که برای دروس آکادمیک هیچ برنامه و هدف مشخصی نداریم؟ چرا دست از آموزش پیتر کشیده بودند؟ چگونه میتوانستم با پیتر ارتباط برقرار کنم؟
اگر جواب بعضی از سوالها غلط بود، چگونه به پیتر میگفتند؟ منِ بیننده هم دچار هراس شده بودم و احساس میکردم که پیتر اصلا تحمل ندارد که به او بگویند اشتباه کرده است. اگر پیتر مضطرب میشد چگونه او را آرام میکردند؟ به او چه میگفتند؟
چرا پیتر با انگشتانش کاغذ را مارپیچی پاره میکرد؟ آیا این کار را کسی به او یاد داده بود؟ در آخر روز با این کاغذهای مارپیچی چه میکرد؟
پیتر همچنان خمیر بازی را ورز میداد و من سوالهای بیجوابم را زیر و رو میکردم. 20 دقیقهی دیگر به آرامی و بدون هیچ مشکلی تمام شد و زمانسنج زنگ زد. پیتر مانند دفعات قبل خمیر را، دقیقاً در سمت مخالف من در انتهای میز، داخل بسته گذاشت و کاغذی دیگر را برداشت تا مارپیچ دیگری بسازد.