وقتی برای دیداری کوتاه، به دیار شما آمده بودم، مطابق عادتی که داشتم هر روز صبح برای کمی پیاده روی و نرمش از خانه بیرون میزدم، مثل خیلیهای دیگر؛ هر وقت هم به هنگام پیاده روی یا دویدن،خانمی یا آقایی از رو برو میآمد، اغلب با لبخندی نسبتا صمیمانه صبح به خیر میگفت و میگذشت، بی آنکه یکدیگر را بشناسیم.
بعد من هم یاد گرفته بودم که با همان طرز بیان و با همان گونه از لبخند صبحگاهی، پاسخی بگویم و دستی به دوستی تکان دهم و بگذرم.
این چیزها تا حدودی برایم تازگی داشت، مردمی که با هم نه خویشاوند بودند و نه دوست و همپیاله و نه همسایه، و نام یکدیگر را هم نمیدانستند؛ با دیدن یکدیگر در گذرگاهی خلوت، احساس نا امنی و گزند و آسیب هم نمیکردند. اندک اندک مفهوم «بیگانه» هم در ذهنم رنگ میباخت.
یادم از رفیقی آمده بود که رانندهی کامیون بود، خدایش بیامرزاد، نامش شاغلام بود و اهل خراسان خودمان، قیافهای شبیه به چارلی چاپلین داشت، به ویژه چشمهایش و نگاه کردنش، تحصیلاتش هم در حد خواندن و نوشتن دورهی ابتدایی بیشتر نبود. یکی از مهمترین آرزوهایش این بود که وقتی در جادههای خلوت آن روزگار دو تا کامیون یا هر نوع ماشینی از روبرو با هم مواجه میشوند، رانندهها با روشن و خاموش کردن چراغ برای یکدیگر پیام دوستی ارسال کنند. همیشه هم این آرزو را با نوعی شوخ طبعی و طنزی تلخ بیان میکرد
بعد از آن سفر که به دیار شما داشتم، تا مدتها حرفهای شاغلام در ذهنم تکرار میشد تا آنکه روزی از روزها که برای نرمش صبحگاهی به پارک نزدیک خانه مان رفته بودم، اتفاق جالبی افتاد. خانمی که او را نمیشناختم و از روبرو میآمد، با کلامی صمیمی صبحبخیر گفته بود و دست تکان داده بود. انگار آرزوی دیرینهی شاغلام میرفت که مصداقی هر چند استثنایی پیدا کند، من هم با شور و شوقی به یاد شاغلام، پاسخ گفته بودم و دستی به دوستی تکاه داده بودم که ناگهان نگاه گزنده و تحقیر آمیزِ زن مرا به خود آورد که اشتباهی رخ داده و برای آنکه مرا متوجه اشتباه خودم کند لحظهای ایستاد، باخانمی که در فاصلهی چند قدمی از پشت سرم میآمد و من او را ندیده بودم، به گرمی احوالپرسی کرد
هفدهم دی ماه 1390 /مشهد