هوا هنوز تاریک بود، که از خانه خارج شدم. باید صبح خیلی زود برای انبارگردانی در فروشگاه حاضر میشدم، تا قبل از باز شدن فروشگاه برای شمارش اجناس، وقت کافی داشته باشیم. معمولاً همزمان هشت نفر کار میکردیم و وقتی کار شمارش اجناس جلو مغازه پایان مییافت، با خیال راحت به انبار میرفتیم. اما برای اتمام شمارش اجناس داخل انبار، دیگر با شتاب کار نمیکردیم و تا حدود ساعت سه یا چهار بعدازظهر، کل فروشگاه و انبار را شمارش میکردیم.
کار کردن به هنگام صبح زود را دوست دارم. از بچگی حس خوبی داشتم که صبح، زمانی که گویی تاریکی و روشنی برای غلبه بر هم در جنگی تنگاتنگ شمشیر میزنند، از خانه خارج شوم؛ برایم حسهای خوبی به همراه داشت. از صدای آواز پرندگان در تهران تا صدای مرغان دریایی در ونکوور، از بوی صبح، از بوی نمناک درختان، از نفس پاک صبحگاهی لذت میبردم و شاد میشدم. برعکس همکارانم که از کار صبح شکایت داشتند، با بیتابی منتظر این روزهای خاص بودم؛ فقط برای صبحهایش و بودن در کنار آب و خاک، وقتی هنوز بقیهی مردم در بسترهایشان جابهجا میشوند.
در یکی از همین صبحهای گرگومیش، او را دیدم. تا مدتها فکر میکردم مرد است، ماهها طول کشید که فهمیدم زن است. شاید به دلیل درشتی جثهاش بود، یا شاید هم حجم لباسهایش؛ که هر چه داشت و نداشت، روی هم میپوشید. استخوانبندی صورتش درشت بود و نگاهی عمیق داشت، یا شاید هم برنده.
وقتی در آن گرگومیش رویش را برگرداند تا براندازم کند، مرا، با جثهایی کوچک که تازه چند قدم از خانهی گرمم پا بیرون گذاشته بودم، به لرزه انداخت. انگار که نگاهش وجودم را دو نیم کرده بود، شاید هم درونم را دیده و فهمیده بود که صبحانهی مفصلی خوردهام: تخممرغ با قهوه و نان تست. از این که شکمم سیر بود و خانهام گرم، خجالت کشیدم و سخت بر خود لرزیدم. چه کسی دوست دارد که برملا شود و درونش آشکاره؟
فرار کردم. نترسیده بودم؛ چیزی عمیقتر و ناگفتنیتر فراریام داد. منی که چند روزی برای این لحظات بکر و دوستداشتنی و لذت عطر صبحگاهی لحظهشماری کرده بودم، تا محل کار فقط دویدم، بی آنکه دوباره نگاهش کنم.
در فروشگاه صدای موسیقی را بلندتر از همیشه کردم تا فراموشش کنم. قبل از آمدن دیگران، تا توانستم به دور و اطراف فروشگاه سر زدم، اما نگاه سنگینش همه جا بود. در قفل چمدان، لابهلای دستههای پول داخل صندوق، که باید هر روز صبح شمارششان میکردم.
وقتی همهی کارمندان آمدند و مشغول کار شدیم، کم کم فراموشش کردم و تا آخر شب با بقیهی همکاران کار کردیم و خندیدیم و از لذت داشتن کار و خستهشدن بهره بردیم؛ اما آخر شب که به خانه بازمیگشتم دوباره به یادش افتادم. مراقب بودم تا دوباره با او روبرو نشوم. آنجا نبود، در حقیقت تا دو ماه بعد هم او را ندیدم.
سه یا چهار هفته بعد، جلو در پشتی کوچک انتهای پاساژ، زنی را در فرورفتگی دیوار دیدم که با دستانی لرزان لباسهایش را به تنش میپیچید تا از شدت سرما بکاهد. از نگاهم خوشش نیامد و خود را جمعتر کرد و رویش را برگرداند. وقت استراحت تمام شده بود و باید به سرکار بازمیگشتم. موقع کار، نمیتوانستم ذهنم را متمرکز کنم و پیوسته به زنی فکر میکردم که از سرما به خود میپیچید و شب را در خیابان به صبح میرساند. هفتهای بارانی را در پیش داشتیم و برای افراد بیخانمان پیدا کردن جایی خشک سختتر میشد.
از همان روزی که از بیخانمانی فرار کرده بودم، در فکر کاری بودم؛ برای کسی پولی کنار بگذارم یا به بینوایی کمک کنم تا به رضایت از خود دست یابم، با خودم به صلح برسم و شرمسار داشتههایم نباشم.
کسانی که در خارج از ایران و با حقوق ماهانهی مشخص زندگی میکنند، میدانند که پسانداز کردن کار چندان سادهای نیست؛ هر دلار به سختی به دست میآید و به آسانی از دست میرود. گویی از قبل برای هر سنت از درآمدت نقشه کشیدهاند. اما نگاه آن زن ناشناس رهایم نمیکرد؛ دوست داشتم شبها از زندگی خاصش در ذهن داستانی بسازم. به همین سبب، تصمیم گرفتم حتماً به او کمکی بکنم.
بعد از کار به سراغش رفتم. بوی الکل میداد. وقتی نزدیکش شدم از چرت در آمد و فحشهایی نثارم کرد. بی توجه به فحشهایش و بیمعطلی بیست دلاری به او دادم؛ پول را چنگ زد و من هم به سرعت از او دور شدم.
آن شب تصمیم گرفتم هر روز دو دلار کنار بگذارم تا راحتتر بتوانم به کسی کمک کنم و در عوض، هیچوقت بیرون چای یا قهوه ننوشم.
آن زن تمامی هفته را در آن دخمهی نزدیک در ورودی پاساژ گذرانده بود و من هم هر روز به او سر میزدم و پولی که از محل ننوشیدن قهوه اندوخته بودم، به او میدادم.
آخر همان هفته، جمعهی سیاه بود و ما خیلی مشغول بودیم. تمامی فروشگاهها پر از مشتری و هیجان فروش بودند. با آنکه همهی کارمندان فروشگاهها تماموقت کار میکردند، هنوز قادر نبودیم پاسخگوی همهی مشتریها باشیم. هیچیک از کارمندانم حتی برای لحظهای وقت استراحت نگرفته بودند. از دفتر مرکزی به مدیران فروشگاهها گفته بودند که اگر فروش خوبی داشته باشیم، میتوانیم به حساب فروشگاه، خوراکی و نوشیدنی سادهای برای کارمندان بخریم. برای خرید خوراکی و نوشیدنی مجبور شدم از فروشگاه بیرون بروم. وقتی بعد از نیم ساعت بازگشتم، دیدم یکی از بهترین چمدانهایی که جلو در فروشگاه برای تبلیغ ویژهی جمعهی سیاه گذاشته بودیم، نیست؛ به امید آنکه فروخته شده است، با خوشحالی وارد شدم و خوراکیها را بین همه تقسیم کردم. فروشگاه پر از جمعیت بود و همهی ما برای جوابگویی به مشتریان، مرتب به این طرف و آن طرف میدویدیم. برای پاسخگویی به یکی از مشتریان جلو در فروشگاه ایستاده بودم و از کیفیت خوب و سبکی چمدانهای جدید هشت چرخ میگفتم، که زن الکلی را دیدم که با یکی از چمدانهای فروشگاه ما از فروشگاه دیگری خارج میشد. با تعجب و شک نگاهش کردم. متوجه من نبود و با عجله به سمت در خروجی میرفت. مشتری را رها کردم و به دنبالش دویدم. شک نداشتم که توان خرید آن چمدان گرانقیمت را ندارد و بیگمان آن را دزدیده است. با آنکه تعقیب دزد فروشگاه، خلاف قوانین است و کارمندان ابتدا باید به خطرهای احتمالی این رفتار توجه کنند، به دنبالش دویدم و درست جلو یکی از درهای خروجی، که نزدیک آن دخمه بود، به او رسیدم.
با چابکی راهش را بستم و دستهی چمدان را چسبیدم. او که نمیدانست تعقیبش کردهام، روی زمین ولو شد و چمدان از دستش افتاد. چمدان، که بهخوبی بسته نشده بود، جلو چشمان بهتزدهی مردم باز شد و همهی محتویاتش، که لباس، جوراب، پنیر، شکلات، قرص و اجناس دزدی دیگر از فروشگاههای داخل پاساژ بود، بیرون ریخت. به گریه افتاد و شروع به دویدن کرد. مردم با پلیس تماس گرفتند و پلیس و نگهبانی به چشمبر همزدنی حاضر شدند. زن را گرفتند و اجناس دزدی را فهرست کردند و من با چمدان به فروشگاه بازگشتم.
ده روز از این جریان گذشته بود و من جمع کردن پول را به کلی کنار گذاشته بودم و دوباره به چای و قهوهی روزانهی خود روی آورده بودم که او را دیدم. غروب بود و من از کار روزانه به خانه بازمیگشتم که نگاهم به کفشهایش افتاد. پس او یک زن بود. کفش سیاه زنانهای به پا داشت، که با چسب duct tape سر و تهش محکم شده بود. با هم روبرو شده بودیم، کاملاً رودر رو. هیچکس در آن اطراف نبود. نمیتوانستم به راهم ادامه دهم و او هم به زمین میخکوب شده بود. شاید فقط سی ثانیه بود، شاید هم سی دقیقه، نمیدانم. فقط میدانم که حتی زمان متوقف شده بود. اما ناگهان با قدرت زمان را شکست و بدون آنکه من حرفی زده باشم گفت: «من بیخطرم». خجالت کشیدم و به سختی گفتم: «میدانم».
چند روزی گذشت؛ دوباره تصمیم گرفتم که پول چای و قهوهام را کنار بگذارم. چند بار دیگر هم در تاریکی دیدمش.
هوا سرد و زمهریر بود، اعلام کرده بودند طوفان سختی در راه است. از سر کار به خانه میرفتم که او را دیدم. جلو رفتم و دستم را با یک بیستدلاری به طرفش گرفتم. نگاه سوزانش را به من دوخت و گفت کار میکند و پول مرا نمیخواهد. با کیسههای بزرگ پلاستیکی، که ظاهراً پر از قوطیهای خالی نوشابه بود، مرا حیران رها کرد و رفت. خیلی عجیب بود، باید به پول نیاز میداشت، حداقل برای خرید یک جفت کفش نو. هوا خیلی سرد بود و آن زن لباس کافی نداشت و از قبول کمک من سر باز میزد. خیلی دوست داشتم سرگذشتش را بدانم. کاش با من حرف میزد. میخواستم به دنبالش بروم و به او بگویم که طوفان در راه است؛ اما خجالت میکشیدم. گویی این زن دوباره داشتههایم را با احترام به خویش، مناعت طبع و شرافت نفسش زیر سوال برده بود. باید چه میکردم؟ این زن به چه چیزی نیاز داشت؟
آن شب، طوفان شهر را زیرورو کرد. میگفتند از بیسابقهترین طوفانها در تاریخ ونکوور بوده است. نیمی از درختان پارک معروف استنلی شکسته بود. شاخههای شکستهی درختان روی خانهها و خیابانها افتاده بود. چهارشب متوالی برق نداشتیم. تمامی شهر تعطیل شده بود. کاری برای انجام دادن نداشتیم. نه برق بود، نه کار؛ نه میتوانستیم غذا بپزیم، یا حتی به استخر برویم.
برای پیادهروی به پارک محل رفتم. در نزدیکی پل، نوارهای زرد پلاستیکی کشیده بودند که اعلام میکرد به دلایل امنیتی و پلیسی باید از نزدیک شدن به آن محل خودداری کرد. هیچکس آن دور و اطراف نبود. بدون آنکه از نوارهای زرد رد شوم، کوشیدم برای رفع کنجکاوی تا حد امکان دور محل گشتی بزنم. ناگهان لنگه کفشی توجهام را جلب کرد. لنگه کفش را میشناختم. کفش سیاه زنانهای که با چسب داک سر و تهش محکم شده بود…!