پنجاه و سه سالمه و هنوز هیچی نمیدونم . یه عالمه سوال دارم .مثلا” … مثلا” میخوام بدونم چرا خدا تو خواب هیچ کس نمیاد ؟ چرا ارسطو جام شوکران رو نوشید ؟ چرا حسین پناهی با نازی داستانش رو نیمه تموم گذاشت ؟
تا لنگرود چند ساعت راهه ؟ چرا من حالا باید بفهمم که انقدر بی سوادم ؟ چرا برای رسیدن به یقیین باید از شک بگذرم ؟ چرا همهء آدمها نمیتونند همهء شبها راحت بخوابند ؟ چرا زبان آلمانی انقدر سخته؟چرا حقوق بشر از حقوق بشر دفاع نمیکنه ؟ چرا وقتی آب سر بالا میره غورباغه ابو عطا میخونه ؟
وقت ندارم . ولی باید بفهمم چرا حالا که به تصورات ذهنیم عینیت بخشیدم خوشحال نیستم . چرا آسمون اینجا آبی ترنیست . چرا آدما با اینهمه تفاوت در زبان ِ منظورشون یکیه . علی میگفت وقتی زبون اینوری ها رو نمی فهمیدم همیشه فکر میکردم اینا چی میگن ؟ ولی وقتی زبونشونو یاد گرفتم دیدم اینام هیچی نمیگن .
چرا هیچکی هیچی نمیگه .
چرا بزرگ شدم . چرا باید بزرگ می شدم . اولین باری که احساس کردم بزرگ شدم 48 سالم بود . دوساعت تموم گریه کردم . آخه من خیلی از بزرگ شدن میترسم .
بابام چرا مرد؟ یادمه وقتی بابام مرد صورتش آروم و خندون بود . با خودم فکر میکردم چه خوب که آدما مردن رو دوست دارند .
بابام همیشه عید قربونا تو حیاط خونمون گوسفند می کشت . و من تا بحال به چشمای هیچ گوسفندی نگاه نکرده ام .
چرا از اینکه آدمم خجالت میکشم ؟
یکجور میگو توی ژاپن طبخ میشه که برای خوشمزه ترشدنش حیوون زنده رو میندازند توی آب جوش . و من موندم که چرا قیمت یه ذره لذت بیشتر انقدر گرونه ؟
چرا میترسم . چرا از فردا میترسم .
چرا حرفهامو میخورم . منکه همیشه از خوردن حرفها م رودل میکنم . چرا میخورمشون ؟
2 پاسخ به “وقت ندارم”
حرفاتون واقعأ به دلم نشست و یه جورایی غمگینم کرد…..منم پنجاه و
پنج سالمه و همین احساس دارم
واقعا خوش به حالت. به نظر من اگر آدم یک لحظه هم این احساس رو پیدا کنه اندازه یک عمر ارزش داره. این که نمی دونم و می خوام بدونم. صد آفرین مریم جان.