گمانم حدود سه سال پیش بود که دوستی از تاجیکستان به دیدنم آمده بود، دکترای فلسفه بود، با مناعت طبعی از آنگونه که آدمی را شیفتهی رفتار خود میکرد. چند روزی را با هم بودیم، به مزار فردوسی که رفته بودیم انگار به زیارت قدیسی بزرگ آمده باشد، بعد هم رفته بودیم به دیدن باروها و دیوارهای برجای مانده از توس قدیم و روزگار فردوسی، که در همان نزدیکی بود. دستمال تمیزی از کیفش بیرون آورده بود، روی طاق مخروبهای پهن کرده بود، با دقت تمام کف دستی از خاک آن ویرانهها برداشته بود
در پاسخ به نگاه پرسشگرانهام، با همان لحهجهی تاجیکی گفته بود: تربت فردوسی است اکه
روزی که عازم کشورش بود تا فرودگاه به مشایعت رفته بودم، هنگام خدا حافظی، ضمن روبوسی، با حالتی نیمه نگران گفت:
اکه، ایران شما، کاپیتالیسم وحشی است.
حالا که زمانی از آن دیدار میگذرد، وحشیگری این سرمایهداری باد آوردهی آشکار تر و آشکارتر میشود.