بدشانسي
وقتي بيدار شدم تمام تنم درد ميكرد و ميسوخت، چشمانم را كه باز كردم و ديدم پرستاري كنار تختم ايستاده است.
او گفت: «آقاي فوجيما شما خيلي شانس آورديد كه دو روز پيش از بمباران هيروشيما جان بدر برديد. حالا در اين بيمارستان در امان هستيد.»
با ضعف پرسيدم: «من كجا هستم؟»
پرستار جواب داد: «در ناكازاكي.»
برگرفته از كتاب داستانهاي 55 كلمهاي / انتشارات كاروان / گردآورنده: استيو ماس / ترجمه: گيتا گركاني
یک پاسخ به “بدشانسي”
Great artlice but it didn’t have everythingI didn’t find the kitchen sink!