امير به شفقت و مهرباني با مردم مشهور بود و از آن قدرت يافته بود. روزي پارهدوزي را كه طفلش مرده بود آوردند. به او فرمود: ما كه آبلهكوب مجاني فرستاديم. گفت: نميدانستم. امير فرمود: پنج تومان جريمه بدهد. (چون اكثر مردم نادان بودهاند از كوبيدن واكسن براي فرزندانشان امتناع ميكردهاند و امير 5 تومان جريمه تعيين كرده بود تا مردم مجبور شوند به جاي پرداخت پول فرزندانشان را واكسينه كنند.) گفت: ندارم. دست در جيب كرده پوب به او داد و فرمود: به صندق جريمه بده. حكم بر نميگردد.، چنان كرد. چند دقيقه بعد بقالي را آوردند كه او هم طفلش مرده بود و با او هم همين قصه تكرار شد.
پس از رفتن آن دو فقير، امير مانند زني كه بچهاش مرده زارزار گريست. در همان حال ميرزا آقاخان رسيد. سبب گريه پرسيد. امير فرمود: خبر مرگ دو اولادم را آوردهاند. ميرزا آقاخان ترسيد و گمان برد كه ميرزا احمدخان پسر امير مرده است. بعد كه فهميد جسورانه گفت: اين گريه براي دو شيرخوار بقال و چقال است. آن شيرمرد فرمود: تمام ايرانيها اولاد حقيقي من هستند و من ميخواهم كه نسل ايراني چنان شود كه زمين را فرا گيرد. چرا بايد اينقدر جاهل باشند كه بر اثر نكوبيدن آبله بميرند.
شاه سبكرفتار
يكي از عللي كه ناصرالدين شاه و اطرافيانش از اميركبير كينه به دل داشتند اين بود كه شاه جواني 18 ساله و سبك و بيوقار و عاشق بازيچه و شهوات بود و اميركبير جلوي او را ميگرفت. چنانكه روزي شاه در بيرون راه ميرفت، باران گرفت. شاه تندتند حركت نمود تا خود را به زير سقفي برساند. امير عصباني شده و گفت: سنگين و باوقار باش. مگر كلوخي كه از باران وا بروي.
برگرفته از كتاب اسناد و نامههاي اميركبير (و داستانهاي تاريخي دربارهي او) / نگارش و تدوين: سيد علي آل داوود / انتشارات سازمان اسناد ملي ايران