جغرافیای خوشبختی: سوئیس


جغرافیای خوشبختی 

پرفروش ترین کتاب سال نیویورک تایمز

نویسنده: اریک واینر

ترجمه: گروه بادبادک https://youtu.be/cHIW-LoSNJY

شادی در ثبات است

اولین باری که سوئیسی ها را ملاقات کردم به شدت از دست من ناراحت شدند. می دانم چه فکر می کنید.

سوئیسی ها؟ همان مردم خوش اخلاق؟ همان ساعت سازان؟ همان بی طرف های شکلات خور؟

 بله همان سوئیسی ها. 

اواخر دهه ی 1980 بود که من با دوست دخترم در تانزانیا در یک مسافرت بودم. مسافرتی ارزان همراه با چهار مسافر مقتصد دیگر. دو نروژی آسان گیر و یک زوج سوئیسی ساکت. راننده ی ما یک تانزانیایی به نام “خوش شانس” بود. ما فکر کردیم که نام او خیلی بی ربط است. بعدها فهمیدیم که نام او بیشتر یک آرزو است تا یک واقعیت.

ولی برای فهمیدن خیلی دیر شده بود. وقتی که بد شانسی ها شروع شدند. 

اول سنگی از زیر یک کامیون جلوی ما رها شد و شیشه ی ما را خرد کرد. کسی صدمه ایی ندید ولی در نتیجه ی آن دو روز بعد را به هر دهکده ای که می رسیدیم بیهوده در جستجوی شیشه ی ماشین بودیم. سپس باران گرفت. گرچه فصل باران نبود. من و دوست دخترم چادرمان را بر پا کردیم و چند دقیقه بعد ویران شد و ما را گلی، کثیف و بیچاره کرد. 

چادر نروژی ها هم دست کمی از چادر ما نداشت.

 ولی سوئیسی ها! چادر آنها محکم و پابرجا بود. بی نصیب از باد و باران، آنها را گرم و خشک نگه داشته بود. شرط می بندم که آنها داشتند داخل چادرشان شکلات داغ می نوشیدند. لعنت بر آنها. در آن زمان فکر کردم لعنت براین سوئیسی های بی نقص و دقیق. 

این خاطره  قدیمی از ذهن من می گذشت که قطار از روتردام و آلمان گذشت و به سوئیس رسید. 

من به دلیلی اینجا هستم و خیالتان راحت، برای انتقام گرفتن نیامده ام. 

از قضای روزگار سوئیسی ها  یکی از شادترین کشور ها و در نزدیک قله ی شادی آمار روت وین هاون هستند. بهترین موقعیت. آری. سوئیسی ها کاسه ای زیر نیم کاسه دارند.

 حرام زاده های شاد شاد. 

ترن من هجده دقیقه تاخیر دارد. که باعث دلهره ی عظیمی در بازل Basel شده است. شهر مرزی که من باید قطارم را به ژنو عوض کنم. برنامه ها بهم ریخته است. مسافران از جمله خود من بهم می لولیم تا قطار کمی تاخیر دار آلمانی را به قطار کاملا سر وقت سوئیسی عوض کنیم. چنانچه در حال پریدن از پله ها هستم فکر می کنم که چه جالب. فقط دقت سوئیسی می تواند دقت آلمانی را شرمسار کند. 

قبول دارم

 کلیشه ی سوییسی واقعیت دارد. سوئیسی ها کارآمد و خوش قول هستند.  پولدارند و تقریبا و بی کار ندارند. هوایشان هم تمیز است. خیابان های شان بدون لک است. شکلات شان را فراموش نکنید که خوشمزه و فراوان است.

 ولی شاد؟

من اثری از شادی در صورت آن زوج سوئیسی در آفریقا نمی دیدم. فقط سکوت رضایت و رده هایی از خودباوری. برای حل این معما دوباره باید به سراغ آن فلاسفه ی ناشاد برویم که هیچ کدامشان ناشاد تر از آرتور شوپنهاور نبودند. اگر چنانچه او باور داشت “شادی، بدبخت نبودن است”، سوئیسی ها حق مسلم برای شادی دارند. ولی اگر شادی آنها وابسته به یک دلیل دیگر است، پس شادی سوئیسی ها یک رمز باقی خواهد ماند. مانند یک قطعه  شکلات تلخ لیندت. 

چرا سوئیسی ها پیوسته در نردبان شادی بالاتر از ایتالیایی ها و یا فرانسوی ها که مالک  Joie de vivre جود ویورا  یا لذت زندگی هستند قرار می گیرند. فرانسوی ها عملا مخترع جود ویورا هستند. همانطور که تاکسی در نزدیکی آپارتمان دوست من در ژنو پارک می کند تمام  این افکار در سر من چرخ می زنند. سوزان یک نویسنده از نیویورک است. او زنی است که حرفش را می زند. چه به انگلیسی و چه به فرانسه. صراحت او پیوسته نزدیک حد سوئیسی است. او دائم شکایت می کند که سوئیسی ها از لحاظ فرهنگی یبوست دارند و کم اطلاعات می دهند. حتی اگر آن اطلاعات حیاتی باشد. مثلا اگر قطار شما در حال رفتن است. یا لباستان آتش گرفته است یک سوئیسی هیچ  تذکری نمی دهد و سکوت می کند. چیزی گفتن توهین آمیز است چون ممکن است به معنای نفهمی طرف مقابل برداشت شود. 

روش رک گویی حرافانه ی نیویورکی سوزان در شهر دیپلماتیک ژنو کاربردی ندارد.

سوییسی ها، پیوسته، گویا و روشن درباره مشکلات مهم دنیا حرف می زنند.

 سوئیسی ها نقدهای شان را با لباسی مرتب، هنگام  صرف نهار بیان می کنند  

 گرچه ژنو جای خوبی برای زندگی است اما نه لزوما برای مسافرت.

 از نظر سوئیسی ها ژنو ملال آور است و اگر از نظر سوئیسی ها یک مکانی ملال آور باشد، حتما ملال آور است. 

ولی به نظر من این طور نیست. آپارتمان سوزان در محله ایی است که دید خوبی به خیابانی شلوغ دارد. ژنو مانند اکثر شهرهای اروپایی به مقیاس انسان ساخته شده که آنها را ذاتا جذاب می کند. حتی سوزان خیلی منفی نیست. او جاذبه های دوست داشتنی ی از زندگی شهری را در اینجا پیدا کرده است. مثل دوچرخه سواری. یا مثل این پسر جوان به ظاهر خلاف در اتوبوس که با احترام صندلیش را به پیرزنی می دهد.

سوزان می گوید: در نیویورک هیچ کس چنین کار را نمی کند. 

چمدانهایم را باز می کنم و البته  چاقوی ارتشی سویسی ام را با خود آورده ام که  یک مدل قدیمی چاقوی سوئیسی است. مدلهای جدید آن فلش درایو هم دارد. من آن را با خود همه جا می برم. راستی چه می شد اگر دیگر ارتش های دنیا فقط به خاطر چیزی مثل چاقوی ارتشی سوئیسی معروف می شدند؟ تا آنجا که من می دانم هیچ جنگی با چاقوی ارتشی سوئیسی شروع نشده است و هیچ کمیته بین المللی برای بررسی خطرات آن بر پا نشده.

 بهار در اروپا دیر از راه می رسد. ولی با کینه ای لذت بخش. با اولین نشانه ی گرما مردم به سرعت شروع به لخت شدن می کنند. و پس از مدت کوتاهی تفریحات آبی روی دریاچه ی ژنو فراگیر می شود. روز خوبی ست و من و سوزان عادی ترین کار معقول اروپایی ها را می کنیم و به یک قهوه خانه می رویم. 

سوزان برای من قرار ملاقات با چند سوئیسی واقعی را هماهنگ کرده است. میز بزرگی را انتخاب کرده و می نشینیم. گویی که برای چند ماه اینجا خواهیم بود و نه فقط برای چند نوشیدنی. 

آبجوها سفارش داده شده سیگارها روشن شده و گونه ها بوسیده شده است. سوزان افراد جالبی را جمع کرده است. مثلا تونی یک بانکدار پولدار که خود را از لحاظ فرهنگی انگلیسی و از لحاظ جغرافیایی سوئیسی می داند.

با خودم فکر می کنم، یکی به من بگه این  حرف یعنی چی؟

 با این تفسیر او، من هم از لحاظ جغرافیایی سوئیسی هستم چونکه از لحاظ جغرافیایی در حال حاضر در سوئیس م. آن طرف تر دییتر است که هم از لحاظ جغرافیایی و هم از هر لحاظ دیگری سوئیسی است. او دکتری است با موها زیاد و اعتماد به نفس بیشتر. کنار او همسر آمریکایی اش کیتلین است. یک کارمند آژانس هالیوود سابق  که ده سال اخیر را در سوئیس زندگی کرده است. متوجه می شوم که او تنها کسی است که یک بلک بری blackberry دارد. که در وقفه های میان صحبت، با شدت دکمه هایش را فشار می دهد. همه از این که  این تحقیقات، من را به سوئیس کشانده متعجب شده اند.

 سوئیس شاد؟

باید اشتباهی شده باشد. من اصرار می کنم که نه اشتباهی در کار نیست. آن دکتر هلندی که شبیه رابین ویلیامز بود به من گفته است. و او تحقیقات بسیاری دارد که این را پشتیبانی می کند. من نظر سنجی غیر رسمی ام را دور میز شروع می کنم. 

این روزها چقدر شاد بوده اید؟

نتیجه چیزی حدود هشت و نه است. و هفت برای کیتلین آمریکایی. سوئیسی ها متعجب شده اند. گویی که فکر میکنند کسی چه می داند؟  شاید ما شاد باشیم؟ 

من می پرسم:

حالا که معلوم شد که شما واقعا شاد هستید رمز شادی شما سوئیسی ها در چیست؟

 دیی یتر می گوید تمیزی. آیا تاکنون در توالت های عمومی ما بوده اید؟

آنها خیلی تمیز هستند.

ابتدا فکر می کنم که شوخی می کند ولی به سرعت آن احتمال را خط می زنم. چون  یک سوئیسی هیچ وقت درباره ی هیچ چیزی شوخی نمی کند. 

هیچ وقت. 

او درست می گوید توالت های سوئیس واقعا تمیز هستند. فکر میکنم که آیا  ممکن است روت وین هاون و همکارانش هیچ مطالعه ایی درباره ی رابطه ی شادی ملی و تمیزی توالتها انجام داده باشند؟ شرط می بندم که نتایجش جالب خواهد بود. در سویس نه تنها توالت ها تمیز است بلکه همه چیز. در بعضی از کشورها نوشیدن آب شیر ممکن است که کشنده باشد ولی در سوئیس خیلی هم مد است. حتی زوریخی ها، پز کیفیت آب لوله کشی شان را به توریست های شان می دهند. هیچ چاله ایی در خیابانهای سوئیس نیست. 

همه چیز کار می کند. سوئیس یک جامعه ی به شدت کارآمد است. و گرچه اینها نمی تواند سرچشمه ی شادی باشد. ولی می توانند بسیاری از دلایل ناشاد بودن را حذف کنند. تصویر سوئیس از فراوانی  تمیزی و کارآمدی یک جامعه به قدری جذاب است که کشورهای دیگر خودشان را با آن مقایسه  کرده وبا آن رویا پروری می کنند. 

سنگاپور, سوئیس آسیا.

 کاستوریکا سوئیس آفریقای مرکزی.

 ولی من در جایی هستم که می تواند به حق خود را  سوئیس اروپا بنامد. اصل اصل. اما گاهی حتی  اصل هم می تواند از خودش بیشتر توقع داشته باشد. گاهی چیزهایی در سوئیس خیلی هم خوب کار نمی کند. 

دیی یتر می گوید:

 اگر قطار بیست دقیقه تاخیر داشته باشد، مردم مضطرب می شوند. چند سال پیش تمام سیستم راه آهن برای چند ساعت از کار افتاد و مردم را دچار شک وجودی عمیقی کرد.

 خوب، راز شادی شما به غیر از توالت های تمیز و قطارهای سر وقت چیست؟

  دییتر می گوید: حسادت

 به خاطر آن شاد هستید؟

او توضیح می دهد که نه. سوئیسی ها شاد هستند به خاطر این که تمام تلاش خود را انجام می دهند که حسادت بقیه را بر نیانگزانند. سوئیسی ها می دانند که حسادت بزرگترین دشمن شادی است. آنها هر کاری می کنند تا آن را ریشه کن کنند.

او همچنین در حالی که آبجو اش را سر می کشد می گوید:

 رفتار ما.

 این که نورافکن را به خودت نیانداز. ممکن است که مورد هدف قرار بگیری. سوئیسی ها از صحبت درباره ی پول متنفرند. آنها ترجیح می دهند از جوشهای جاهای ناگفتنی شان صحبت کنند، تا اینکه چقدر پول در می آورند. من حتی چند سوئیسی دیدم که جرات گفتن کلمه ی “پول” را نداشتند. آنها انگشتانشان را بهم می مالیدند تا نشان دهند که درباره ی پول حرف می زنند. 

به نظر من خیلی عجیب آمد چون اقتصاد سوئیس بر اساس بانکداری ست حرفه ایی که ، تا انجایی که من می دانم، به پول مربوط می شود. ولی سوئیسی ها می دانند که پول بیش از هر چیز باعث ایجاد حسادت می شود.

 روش آمریکایی می گوید: اگر داری پزش را بده. 

روش سوئیسی می گوید اگر داری پنهان کن. 

او به من گفت نباید جوری رفتار کنی یا لباس بپوشی که انگار ثروتمند هستی. گرچه ممکن است در آپارتمان ات یک ماشین قهوه ساز چهار هزار دلاری داشته باشی. 

از دییتر می پرسم: چرا مخفی کاری؟

او توضیح می دهد که یک سوئیسی ثروتمند پولش را به رخ نمی کشد چون نیازی به آن ندارد. همه می دانند که او ثروتمند است. چون در سوئیس همه همه چیز را درباره ی همسایگان شان می دانند. در واقع اگر یک ثروتمند شروع به خرج کردن بکند ، مثلا یک ماشین گرانقیمت بخرد. مردم حدس میزنند که یک جای کار اشکال دارد واو دچار مشکل مالی شده است.

 در آمریکا بدترین چیزی که می توانی باشی بازنده بودن است. در سوئیس بدترین چیز برنده ی متظاهر و نو نوار بودن است. گویی که داشت درباره ی یک بیماری خیلی بد صحبت می کرد.

 

مارتین هایدگر Martin Heidegger ملالت را این گونه تعریف کرده است. گرمای نفس “هیچی” بر روی گردنمان. در سوئیس آن نفس فراگیر است. در هوا است. سوئیس با ملالت کاری کرده است که فرانسوی ها با مشروب و آلمانی ها با آبجو کرده اند. آن را تکمیل کرده اند. به تولید انبوه رسانده اند. سوئیسی ها زندگی متوسطی را زندگی می کنند. آنها راضی هستند ، هیچوقت پایین تر از یک حد معین نمی روند و هیچ وقت هم به سقف نمی رسند. یک سوئیسی هیچ وقت چیزی را عالی توصیف نمی کند. بلکه می گوید بد نیست. س پ مال c’est pas mal . این رمز خوشبختی آنهاست. زندگی ای که بد نیست. زندگی که سس پ مال c’est pas mal است. شاید هم آنها خیلی از چیزهای زندگی را عالی می دانند. ولی در ضمیر ناخودآگاه شان می دانند که به محض این که چیزی را عالی بنامی آن دیگر عالی نخواهد بود. 

محققان خوشبختی هم به آن رسیده اند از لحاظ آماری سوئیسی ها درست عمل می کنند. بهتر است که در این حد میانه زندگی کنیم تا آن که بین بلندی های بزرگ و پستی های بد تاب بخوریم. هیچ کسی بهتر از جاناتان اسنینبرگ Jonathan Steinberg

 

 که تمام عمرش را به مطالعه ی سوئیس پرداخت ملالت سوئیس را بهتر درک نمی کند. وقتی او به شاگردانش گفت که می خواهد  درباره ی جنگ های داخلی سوییس سخنرانی کند نیمی از شاگردانش کلاس را ترک گفتند. و او این نتیجه ی افسرده کننده را گرفت که حتی جنگهای داخلی اگر در سوئیس باشد حتما ملال آور است و عاری از شوخی .

شاید من اشتباه می کنم. شاید شوخ طبعی سوئیسی ها در یک فرکانس دیگر جاری است که برای گوش های غیر سوئیسی غیر قابل شنود است. پس با این ذهن باز سیاستمدارانه از دییتر می پرسم:

آیا این درست است که سوئیسی ها شوخ طبعی ندارند؟

او می پرسد؟

شوخ طبعی یعنی چی؟

و این سوال او جواب من را داد.

نا شوخ طبعی سوئیسی ها تاریخی طولانی و جدی دارد. یک دانشگاهی، به من می گوید که در قرن هفتم در بازل ،  مقرراتی برای خنده در مکانهای عمومی وضع شده بود که البته دیگر منسوخ شده است. چون دیگر نیازی به آن نیست. نا شوخ طبعی سوئیسی ها مثل خیلی از وجه های زندگی خود بازدارنده است.

سوئیسی ها آنقدر قوانین را دوست دارند که هلندی ها حشیش و روسپی ها را دوست دارند. در خیلی از قسمت های سوئیس نمی توانید چمن خانه اتان را در روز یکشنبه کوتاه کنید و یا فرش تان را بتکانید و در هیچ یک از روزهای هفته نمی توانید در بالکن خود رخت آویزان کنید. نمی توانید که بعد از ساعت ده شب از سیفون توالت استفاده کنید. من  زنی انگلیسی را که در سوئیس زندگی می کرد و گاهی قوانین شان را نقض می کرد ملاقات کردم. مثلا وقتی بعد از یک شیفت عصرانه کار به خانه آمده بود و با همکارانش چند آبجو و چند خنده سر داده بود آنهم نه خیلی پر سر وصدا بلکه تنها یک استراحت بعد از کار. روز بعد یک کاغذ به در خانه اش سوزن شده بود که بر روی آن نوشته بودند:

لطفا بعد از نیمه شب نخندید.

در سوئیس اگر ماشین شما کثیف باشد کسی روی آن پیام می گذارد که لطفا ماشین خود را بشویید. نه پیام دوستانه ی لطفا مرا بشویید ی که آمریکایی ها روی خاک ماشین می نویسند.

 نداشتن حس کنایه در سوئیس یعنی آنها به هر چه می گویند اعتقاد دارند. 

اگر زباله های خود را در سطل اشتباه بگذارید یکی از همسایه های فضول آن زباله ی اشتباه را پیدا کرده وبا پیغامی، آن را  به در خانه ی شما برمی گرداند. 

همه چیز در سوییس هماهنگ است حتی هرج و مرج. سالی یک بار در تعطیلی ماه” می”  آشوبگران شیشه های پنجره ی چند مغازه را می شکنند. ولی همیشه دقیقا در همان ساعت و همان روز. چنانچه یک سوئیسی یک بار با شوخ طبعی نادری بیان کرده بود  بله ما هم هرج و مرج داریم و آن امروز بعد از ظهر خواهد بود!

بیایید جمع بندی ای داشته باشیم:

 سوئیسی ها ملتی جدی و نا شوخ هستند. همه چیز کار می کند. و حسادت له شده است. ولی در ازای این هزینه که شما همیشه تحت نظر و قضاوت دیگران هستید. 

 پس خوشبختی کجاست؟

دییتر می گوید: جواب ساده است. طبیعت. ما سوئیسی ها ارتباطی عمیق با طبیعت داریم. متعجب شده ام نه از عبارت او، که من آن را از افراد طبیعت دوست زیادی شنیده بودم،  بلکه، از این که چه کسی آن را می گوید. دییتر ی که تا بن دندان شهرنشین است؟  ولی او درست می گوید. یک سوئیسی جدای از این که چقدر شهرنشین باشد و ظاهرا از طبیعت اطرافش جدا شده باشد هرگز عشق به طبیعت اش را از دست نمی دهد. 

حتی میلیاردرهای سوئیسی در قلبشان خود را کوهنورد می دانند. 

دییتر می گوید تا وقتی آلپ را ندیده باشی سوئیس را درک نخواهی کرد. پس به راه می افتم. من و سوزان به شهر آلپی زرمات zermatt می رسیم. پیام های ضبط شده به زبان ژاپنی و چهار زبان دیگر به ما خوش آمد می گویند. ماشین های کوچک الکتریکی در سطح شهر رفت و آمد می کنند. ماشین های معمولی ممنوع هستند. قوانین محیط زیستی که سوئیسی ها با افتخار آنها را برای حفاظت آلپ شان وضع کرده اند. 

با تله کابین به بالای قله ی مجاور مترن هورن matterhorn معروف می رویم. هنوز فصل اسکی است. و همه به جز ما دوتا، با وسایل اسکی شیکی آمده اند. همان طوری که بالا می رویم با خود فکر می کنم که وجه تمایز این کوهها نور است. شدت و عمق آن سیال است و پیوسته حرکت می کند. چنانچه خورشید از پشت قله ها بالا و پایین می رود. نقاش ایتالیایی قرن نوزدهم گفته بود که مردم کوهستان طلوع و غروب خورشید را مانند توپ آتشین طلایی پر از زندگی و انرژی می بینند در حالی که مردم دشت فقط یک خورشید خسته و مست می بینند. 

به قله می رسیم. 12,763 فوت ارتفاع.

 تابلویش به ما می گوید که این بلندترین قله ی قابل دسترسی با تله کابین اروپا  است. یک جورایی حس کوهنوردی من را خراب کرد. کمی برف می آید. صلیبی چوبی آنجا نصب شده بود. که دیدن آن در یک کشور سکولار به نظر عجیب می آمد. زیرش نوشته شده 

” انسان تر باشیم”

حس آرامشی در من بوجود می آید. حسی عجیب  که  متعجبم کرد. این حس را نمی شناسم ولی قابل انکار هم نیست. من در صلح هستم. 

طبیعت شناس ” ویل سون” E. O. Wilson

 به این احساس گرمی که من دارم نام بایوفیلیا biophilia نهاده است. او اینگونه تعریف ش می کند. حس ذاتی پیوستگی انسان با دیگر ارگانیزم های زنده . ویل سون توضیح می دهد که ارتباط ما با طبیعت عمیقا ریشه در گذشته ی تکاملی ما دارد. این ارتباط همیشه مثبت نیست. 

برای مثال مار. مار را در نظر بگیرید. شانس اینکه کسی با مار مواجه شود بسیار نادر است چه برسد اینکه از نیش مار بمیرد. ولی انسان مدرن از مار می ترسد. مطالعات نشان می دهد که تصادف رانندگی یا قتل و یا هر کدام دیگر از عوامل مردن بسیار محتمل تر از مردن با نیش مار است. ترس از مار به طورعمیقی در درون مغز اولیه ی ما حک شده است. خطر بزرگراه گرچه کوچک نیست به تازگی به آنها اضافه شده. از طرفی دیگر تئوری بایوفیلیا توضیح می دهد که چرا مکانهای طبیعی اینقدر صلح آمیز هستند. این در ژن انسان است. 

در سال  1984 روانشناسی به نام راجر اول ریچ roger ulrich مریض های بعد از عمل جراحی کیسه ی صفرا را در بیمارستانی در پنسیلوانیا مطالعه کرد. به بعضی از مریض ها اتاق هایی با نمای درختان زیبا داده شده بود. به دیگران اتاق هایی با نمای دیوار آجری . اول ریچ نتایج تحقیقاتش را اینگونه توصیف می کند. مریضان با منظره ی طبیعی در زمان کوتاه تری ترخیص شدند، شکایت کمتری از پرستاران داشتند و پیچیده گی های بعد از عمل، مثل سردرد و حالت تهوع کمتری را گزارش  کردند. در حالی که مریض های با منظره ی دیوار نیاز بیشتری به تزریق مسکن داشتند. نتایج این تحقیق، بسیار بزرگ است. در معرض طبیعت بودن فقط به ما احساس گرما و حس خوب و خوش نمی دهد، بلکه فیزیولوژی ما را هم به مقدار قابل توجهی تحت تاثیر قرار می دهد. 

پس به راحتی می توان نتیجه گرفت که در معرض طبیعت بودن ما را شادتر می کند. به همین دلیل اکثر اداره های با شعور دارای پارک یا گلخانه هستند. چون کارمندان شادتر، راندمان بیشتری خواهند داشت. تئوری بایوفیلیا فقط یک حرف دم دستی در رابطه ی با محیط  زیست انسان نیست و به حس وظیفه ی ما در حفظ محیط زیست کاری ندارد. 

او به حسی عمیق تر اشاره دارد.

 خودخواهی.

 این تئوری می گوید از محیط زیست حفاظت کن چون تو را شادتر خواهد کرد. در کشوری مثل آمریکا  حق شادی در قانون اساسی حک شده است. 

در اعلامیه ی استقلال آمریکا در 4 جولای 1776 ،آمده است

Life، Liberty and the pursuit of Happiness

زندگی, آزادی  و به دنبال خوشبختی رفتن حق مسلم هر فردی در جامعه ی آمریکا است.

احساس سبکی می کنم و تصور می کنم که صدای خوشایند پرنده ایی را حس می کنم. آیا من در حال تجربه ایی روحانی هستم؟

 نه

این صدای موبایل سوزان است. جالب این که در بلندترین قله ی اروپا که تنها با تله کابین قابل دسترسی است، موبایل هم آنتن میدهد.

 حس سعادت من مانند دانه ی برفی در تابستان بخار می شود. 

به زرمات برگشتیم. 

سوزان فکر می کند که من نیاز به تجربه ی فاندو fondue دارم. آخرین باری که کلمه ی فاندو را شنیده بودم و یا درباره اش فکر کرده بودم سال 1978 بود. مادر من یک دستگاه فاندو داشت که سالها در مهمانخانه ی ما مثل قطعه ایی از موزه قرار گرفته بود. به یاد ندارم هیچ وقت کسی از آن استفاده کرده باشد.

 فاندوی ما را در کاسه ایی بزرگ می آورند  

خیلی خوب بود. 

بعد از مدتی احساس سوئیسی بودن می کنم. بی طرف بی طرف. شاید این توضیحی باشد بر بی تفاوتی سوئیسی که نه بر مبنای اخلاق عمیق،  بلکه براساس دلایل عملی بنا شده است. 

فاندو و جنگ با هم ترکیب نمی شوند.

 به ژنو باز می گردیم. سوزان مرا به جلیل معرفی می کند. مرد سوئیسی جوانی که در یک گروه موسیقی است. مشروب می نوشیم. انگلیسی او کمی خشن است و همچنین دوست دختر آمریکایی اش. یک مو طلایی تلخ و شیرین از مینی سوتا. 

نام او آنا است. وقتی که مست نیست خیلی شیرین است ولی بعد از چند جرعه تلخیش بالا می زند.

از جلیل  میپرسم چرا سوئیسی ها شاد هستند؟

 می گوید به خاطر این که می دانیم هر وقت که بخواهیم می توانیم خود را بکشیم.

 و بلند بلند می خندد. 

ولی شوخی نمی کند. سوئیس یکی از لیبرال ترین کشورهای دنیا برای مرگ آسان است. مردم از سراسر اروپا برای مردن به اینجا می آیند. عجیبی آن مرا به فکر فرو می برد. در سوئیسی که استفاده از سیفون بعد از ده شب و یا کوتاه کردن چمن در روز یکشنبه غیر قانونی است، خودکشی کاملا قانونی است. وقتی به دوستانم گفتم که برای تحقیق شادی به سوئیس می روم بعضی ها گفتند

 مگر آنان نرخ خودکشی بالایی ندارند؟

 بله 

آنها دارند و این به ظاهر اصلا منطقی نیست. چگونه ممکن است که یک کشور شاد نرخ خودکشی بالایی داشته باشد؟ در واقع این به راحتی قابل توضیح است. اولا نرخ بالای خودکشی هنوز از لحاظ آماری پایین است که آمار مطالعات شادی را تحت الشعاع قرار نمی دهد. چون احتمال این که محقق با یک نفر که قصد خودکشی دارد مصاحبه کرده باشد خیلی نادر است. ولی دلایل دیگری هم وجود دارد.

 دلایلی که باعث می شود ما خود را نکشیم، با دلایلی که ما را شاد می کنند بسیار متفاوت هستند. برای مثال کشورهای کاتولیک نرخ خودکشی پایینی دارند به خاطر این که در کاتولیک خودکشی ممنوع است و در آموزشهای آن این کار منع شده است ولی این به این معنا نیست که آنها شاد هستند. دولت خوب، کار با ارزش، روابط عمیق با دوستان و خانواده از عوامل دیگر شادی هستند. 

حال اگر شما ناشاد باشید هیچ کدام از آنها جلوی خودکشی شما را نخواهد گرفت. شاید قسمتی از مشکل این باشد که قرار گرفتن بین افراد شاد می تواند حس بدی به شما بدهد. 

فرنز هوهلر franz hohler نویسنده ی معروف سوئیسی به من گفت : اگر من شاد نباشم ، خواهم گفت

 که تمام این زیبایی ها و کارایی ها در اختیار من است

 پس چرا من شاد نیستم؟

شاید مشکل از من است؟

هر کشوری سوال ساده ایی برای شروع صحبت با کسی که به تازگی ملاقات کرده اید دارد. در آمریکا می پرسیم؟ شغل شما چیست؟

در انگلیس می پرسند. در کدام مدرسه درس خوانده ایی؟

در سوئیس می پرسند که ، شما کجایی هستی؟

این همه ی چیزی است که شما نیاز داری درباره ی کسی بدانی. سوئیسی ها عمیقا ریشه در مکان دارند. در پاسپورت های آنها نام شهر اجدادشان ثبت می شود، نه شهر محل سکونتشان. شاید حتی در آنجا به دنیا نیامده باشند و یا حتی هرگز به آنجا هم نرفته باشند. ولی آنجا خانه شان است. 

گفته می شود که سوئیسی ها وقتی سوئیسی می شوند که کشور را ترک کنند. تا قبل از آن متعلق به ژنو، زوریخ و یا هر جای دیگری که از آنجا آمده اند هستند. 

جای تعجب نیست که آنها مخترع کلمه مدرن homesick یا هما غربت هستند. آنها اولین کسانی بودند که این نام را بر آن احساس جدایی از وطن و یا دوری از خانه استفاده کردند.

فکر می کنم که آیا شادی مثل سیاست محلی ست؟ 

مطمئن نیستم. 

چنانچه جاناتان استینبرگ می گوید مقدار زیادی بی توجهی نسبت به آنچه در همسایگی شما اتفاق می افتد وجود دارد. 

این بعید نیست،

بخصوص در کشوری که چهار زبان ملی دارد و یا چنانچه دوست سوئیسیی به من گفت. ما سوئیسی ها به راحتی با هم کنار می آییم چون زبان همدیگر را نمی فهمیم.

 شاید.

 اما آنها به هم اعتماد دارند. من توانستم بدون ارائه ی کارت اعتباری،  هتل رزرو کنم و قبل از پول دادن بنزین بزنم. بخش بزرگی از کشور سوئیس بر اساس اعتماد کار می کند. 

مثل غرفه هایی که در آلپ هستند و در آنها غذا وجود دارد. شما غذایتان را می خورید و پول را روی میز می گذارید. 

جان هلی بل john helliwell اقتصاددان کانادایی سالهای زیادی در رابطه ی با شادی و اعتماد تحقیق کرده است. به نظر او این دو غیر قابل تفکیک هستند. شما نمی توانید به کسانی که  با آنها ارتباط عمیقی برقرار نکرده اید اعتماد کنید. ارتباط اعتماد می طلبد و اعتماد پشتوانه ی ارتباط است و این یک جریان دوطرفه است. هر دو حیاتی و مهم هستند. 

این جمله را در نظر بگیرید: 

به طور کلی مردم قابل اعتماد هستند.

 مطالعات نشان می دهد که افرادی که با این جمله موافق هستند شادتر از مخالفانش می باشند. اعتماد به همسایگانتان بسیار مهم است. فقط شناختن آنها می تواند در کیفیت زندگی شما تغییرات اساسی ایجاد کند.

 تحقیقی دیگری نشان میدهد که مهمترین عامل در کاهش جرم یک منطقه، تعداد گشت های پلیس نیست، بلکه ، بستگی به این دارد که شما چند نفر از افراد محله ی خود را می شناسید.

 من عاشق هستم. نه عاشق زنی و یا حتی شخصی. بلکه عاشق راه آهن سوئیس هستم. عاشق طریقی که قطارها به آرامی حرکت می کنند و درهای شیشه ایشان با طمانینه باز و بسته می شوند. من عاشق کارمندان مرتب آن هستم که با جلیقه دور می زنند و قهوه ی تازه و کروسان پیشنهاد می دهند و در واگن غذا خوریشان غذاهای شیک سرو می شود. 

عاشق نمای چوبی دستشویی هایش، عاشق صندلی های چرمش. و این که وقتی زمان پیاده شدن می شود، سکویی به شکل معجزه آسا زیر پایت پیدا می شود. فکر می کنم کاش برای همیشه در قطار سوئیس می ماندم و بین ژنو، بازل، زوریخ و هر کجای دیگر مسافرت می کردم. اصلا مهم نیست که کجا. من می توانم اینجا شاد باشم. در قطار سوئیس. ولی برای همیشه در قطار نمی مانم. در برن پیاده می شوم. پایتخت خواب آلوی سوئیس. چنانچه آنا، آن آمریکایی تلخ و شیرین توصیف کرده بود، شهر در نهایت اعجاب بود. در کوچه های قدیمی اش قدم می زنم. ناگهان می بینم کسی روی دیوار نوشته است: 

لعنت بر پلیس.

 هر جای دیگر آن را برخورنده و ناراحت کننده می یافتم اما در سوئیس خوشحالم که بالاخره اثری از زندگی پیدا کردم. 

 برای دیدن ساختمان مجلس سوئیس می روم. ساختمانی  بزرگ، آراسته و قدیمی ست. هر ملتی اشکال ، مجسمه ها و دیگر آثاری دارد که خلاصه ی آن ملت است. سوئیسی ها کسی به نام نیکلاس آشتی دهنده دارند که مجسمه اش اینجا است. او یک دستش دراز است که کف آن به سمت پایین است  انگار می گوید

Winkelried und von Flüe

 بیایید همه آرام باشیم.

 بیایید همه منطقی حرف بزنیم. 

این خیلی سوئیسی است.

 آلبرت انیشتن در برن زندگی کرده است. این شهری است که او می گوید شادترین فکر زندگیش را در آن داشته است.  فکری که باعث رسیدن او به تئوری نسبیت بود. 

خانه اش آپارتمانی معمولی در خیابان مرکزی شهر بود که اکنون به موزه ایی تبدیل شده است.که به همان شکلی که انیشتن در آن زندگی می کرد بازسازی شده است. 

یک مبل،  یک صندلی چوبی، و مشروبی به تاریخ 1893 و گهواره ایی برای پسرش هانس. کت و شلواری که برای کار در اداره ی ثبت اختراعات می پوشیده. 

اینجا همچنین تعدادی عکس سیاه و سفید از انیشتن جوان است. قبل از آن که موهایش  آنقدر پریشان شود. زن و بچه اش به دوربین نگاه می کنند ولی انیشتن در همه ی عکس ها به دور نگاه می کند. آیا داشت به انرژی و ماده فکر می کرد؟ یا فکر می کرد باید از این ازدواج خارج شود، که آخرهم شد؟ 

پنجره ی فرانسوی را باز می کنم و به خیابان نگاه می کنم. به جز چند ماشین فکر کنم  از سال 1905 چیز دیگری عوض نشده باشد. چشمانم را برای چند ثانیه می بندم و باز می کنم گویی که بتوانم به آن زمان سفر کنم. هر چه باشد انیشتن ثابت کرده که این کار از لحاظ تئوری امکان پذیر است. 

یک طراح گرافیست در واحد بالایی او زندگی می کند. 

زندگی در همان ساختمانی که انیشتن زندگی کرده

ابتدا فکر می کنم که باید بسیار هیجان انگیز باشد سپس در می یابم که فشار، خیلی شدید خواهد بود. هر بار که از پله ها بالا میروی، همان پله هایی که انیشتن از آن بالا رفته بود خیلی نا امید کننده خواهد بود اگر که با ایده ایی مثل E=mc^2 بیرون نیایی

نه این برای من نیست.

 من نمی توانم.

 انیشتن هم مثل من برن را خوشایند ولی ملال آور یافته بود. پس با خودم فکر می کنم اگر سوئیسی ها کمی جذاب تر بودند، انیشتن ممکن بود آنقدر وقت برای تخیل نمی داشت و هیچوقت به ایده ی تئوری نسبیت راه نمی یافت. 

به عبارتی دیگر، چیزی هست که درباره ی ملالت گفته شود؟ فیلسوف فرانسوی برتراند راسل این گونه فکر می کرد. مقدار معینی ملالت برای زندگی شاد لازم است. شاید من سوئیسی ها را اشتباه قضاوت کرده ام. شاید آنها چیزی درباره ی ملالت و شادی می دانند که ما، بقیه ی دنیا، نمی دانیم؟ صبوری و ملالت به هم مربوط هستند. شما چیزهای دور وبر خود را به اندازه ی کافی جذاب نمی دانید پس شما تصمیم به ملالت می گیرید.

 ملالت نتیجه ناشکیبایی است. 

 راسل در این درباره  گفته است: نسلی که نتواند ملالت را تحمل کند نسل آدم کوتوله ها خواهد بود. آدمهایی که از فرآیند آرام طبیعت جدا شده اند. مردمانی که مانند گلهای بریده شده در گلدان با هر ضربانی به آرامی پژمرده تر می شوند. با خود فکر می کنم شاید سوئیسی ها ملال آور نیستند فقط از بیرون این گونه به نظر می رسند. 

دوباره به عشقم قطار سوئیس رسیدم. ایستگاه بعدی زوریخ. شهری که در مقابل تمیزی  اش ژنو، زاغه نشینی ست. 

به هتلم می روم، می خواستم کمی وقت تلف کنم. با قطار کوچکی به تپه ایی در آن نزدیکی ها می روم . سیستم حمل و نقل زوریخ بر مبنای اعتماد کار می کند. ولی مراقبان نامحسوس هم در آن گشت می زنند و اشخاصی که بلیط ندارند را گیر می اندازند. اعتماد کن ولی چک هم بکن. 

این اتفاقی است که در قطار کوچکی که من در آن بودم رخ داد. مرد میانسالی در حال بازجویی شدن است و سعی دارد با زبان ریختن خود را از مخمصه برهاند. 

سرخ شده است اما نه از ترس بلکه از خجالت. متوجه می شوم که از جریمه ناراحت نیست بلکه از شرمندگی ناراحت است. بالای تپه، تمام شهر زوریخ مانند یک نقاشی رنسانس زیر پای شما است. این بالا احساس امنیت می کنم. و فکر می کنم شاید که به همین دلیل است که ما از تپه ها خوشمان می آید شاید ریشه ی این احساس به اجداد شامپانزه ما که بر روی درختان زندگی می کردند می رسد. از بالا شما می توانید همه ی خطر ها را ببینید و اگر خطری نبود آرام باشید. روز زیبایی است با آسمانی آبی، که تا دوردستها را، می شد دید.  مردم نهارهایشان را آورده اند که اینجا پیک نیک بگیرند. پیرمرد و پیرزنی را می بینم که روی صندلی پارک نشسته اند. مرد مسن، کلاهی ایتالیایی بر سر دارد و بی حرکت نشسته است. 

زنی آن سوتر  با دو سگی که با هم بازی می کنند راه می رود. می توانم قسم بخورم که قلاده هم ندارند ولی من فرار نمیکنم چون سگهای سوئیسی هستند!

اینها همه زیباست ولی فکر می کنم که وقت رفتن است. این فکری است که پیوسته در زندگی داشته ام و هیچوقت درباره اش فکر نکرده ام.

 بجز الان. 

من دقیقا به کجا باید بروم؟

 ساعت 3  بعد از ظهر، یک روز زیبای بهاری در سوئیس . نه قراری با کسی دارم و نه  جایی باید باشم.

 محقق انگلیسی اونر آفرavner offer نوشت: توانگری ، ناشکیبایی می طلبد و ناشکیبایی زندگی خوش را بهم می زند.

 او درست می گوید. شما مردم فقیر ناشکیبای زیادی نمی بینید. آنها به دلایل دیگری ناشاد هستند که بعدا توضیح خواهم داد. 

ناگهان به جواب می رسم. سوئیسی ها هم  پولدارند و هم صبور. یک ترکیب نایاب. آنها می دانند چگونه ثابت باشند. من دو هفته است که در سوئیس هستم و یک نفر را ندیده ام که به ساعتش نگاه کند و بگوید که من باید بروم. ساعتهای منظم، و آب طلا داده شده ی سوئیسی.

 در حقیقت این همیشه من بوده ام که دایم به ساعت سیکو پنج دلاری ام نگاه می کرده ام. 

با کمک دوستی برای نظر سنجی درباره ی شادی سوئیسی ها یک وبلاگ به راه انداخته بودم. یکی از نظرها چشم مرا گرفت که اکنون به یادش آوردم.

 شاید شادی این است: نداشتن احساسی که شما باید جای دیگری باشید، کار دیگری بکنید یا کس دیگری باشید. شاید شرایط امروز سوئیس تسهیل کرده که آنها خودشان باشند.  برای همین شاد هستند. 

بیست دقیقه بیشتر روی تپه می نشینم. تمام مدت ناخشنود هستم. این عملا من را می کشد. ولی بدون آن که دیوانه شوم بیست دقیقه را سپری کردم. این را یک موفقیت کوچک برای خودم می دانم.

 به این حس میرسم که چقدر و در چه سطوح مختلفی  نا سوئیسی هستم. 

 قوانین را دوست ندارم، 

مرتب و منظم نیستم ، 

و احوالم به سرعت تغییر می کند،

 پول قدیمی هم ندارم. 

 اشتراکی که من و سوئیس داریم عشق به شکلات است که اشتراک کوچکی هم نیست. سوئیسی ها مقدار زیادی شکلات مصرف می کنند و تحقیقات معتبری نشان داده اند که شکلات ما را شاد می کند. برای تحقیق در این باره به سراغ یک مغازه ی شکلات فروشی می روم بیشتر شبیه یک گالری هنر است. یک گالری از خوردنی ها. 

کارمند شکلات ها را طوری جا به جا می کند که گویی یک قطعه ی جواهر کمیاب است. یک دیوار پر از شکلات از هر نوع قابل تصور. شکلاتهای درست شده از کاکائوی کلمبیایی، اکوادوری و ماداگاسکاری. شکلاتهای مخلوط با پرتقال ، تمشک ، پسته و کشمش و کنیاک و ویسکی. 

از هر کدام یکی برمیدارم و به هتل برمیگردم. حس یک بچه در مغازه ی شیرینی فروشی را دارم. در را قفل کردم و غنائم ام را روی میز پهن کردم. یک گاز به ماداگاسکار زدم

 و آن خیلی خوب بود. 

چیزی به نام شکلات بد سوئیسی وجود ندارد.

 چنانچه گفتم این افراط نیست. من برای تحقیق این کار را میکنم.

 دانشمندان، مواد شیمیایی شکلات را که باعث احساس خوب می شوند تجزیه کرده اند. در حقیقت چندین مواد شیمیایی در این احساس دخالت دارند.

 ترایپ توفان Tryptophan ماده ایی است که مغز استفاده می کند برای تولید سروتونین. 

مقدار زیاد سروتونین می تواند احساس سبکی و حتی وجد به شما بدهد. ماده ی دیگری هم به نام انن دمید Anandamide در شکلات هست که همان نقاطی از مغز به نام تی اچ سی THC که حشیش هم بر آن اثردارد را فعال  می کند. ولی این تئوری تاثیر حشیش مانند شکلات هنوز در مرحله ی فرضیه است و هنوز به اثبات نرسیده، چون طبق مقاله ی بی بی سی باید چند کیلو شکلات مصرف کرد تا اثرش ظاهر شود.

 ارتباط بین قدرت انتخاب و شادی خیلی پیچیده است بخصوص در سوئیس.

 ما فکر می کنیم قدرت انتخاب مطلوب است و باعث شادی ما می شود. 

در اکثر موارد درست است اما نه همیشه. چنانچه بری شوارتز Barry Schwartz در کتاب پارادوکس انتخاب نشان داده، درمعرض گزینه های بی معنای زیاد بودن ما را سردرگم، و ناشاد می کند. 

قدرت انتخاب سوئیسی ها  تنها به داشتن قدرت انتخاب شکلات خلاصه نمی شود،

سیستم دموکراسی مستقیم آنان بدین معنی است که سوئیسی ها به طور پیوسته در حال رای دادن هستند از مسائل کوچک تا بزرگ ، چه در مورد این که به سازمان ملل ملحق شوند و یا در مورد منع مشروب آبسنت Absinthe با هفتاد درصد الکل. 

 

سوئیسی ها به طور متوسط شش تا هفت بار در سال رای می دهند. سوئیسی ها اعتقاد دارند که هر کاری را باید جدی انجام داد، همچنین رای دادن را. یک بار حتی سوئیسی ها رای دادند که مالیات خودشان را زیاد کنند. من نمی توانم تصور این را بکنم که رای دهندگان آمریکایی چنین کاری انجام بکنند.

محقق کانادایی جان هلی بل بر این باور است که کیفیت دولت مهم ترین عامل توضیح دهنده ی شادی کشورها ست. محقق سوئیسی دیگری به نام برونو فرای Bruno Frey درباره ی رابطه ی دموکراسی و شادی در سراسر سوئیس تحقیق کرد. او نتیجه گرفت مناطقی که بیشترین رای گیری و دموکراسی را داشتند شادتر بودند. حتی خارجی هایی که در آن مناطق زندگی می کردند هم شادتر بودند. گرچه رای نمی دادند.

 اوکی،

 به نظر می رسد که سوئیسی ها قدرت انتخاب را دوست دارند. پس چگونه می توان نتایج آزمایش روانشناس پال رازین Paul Rozin از دانشگاه پنسیلوانیا را توضیح داد؟ 

او از طیف وسیعی از مردم از شش کشور مختلف سوال ساده ایی پرسید :

تصور کنید که بستنی می خورید و دو سینی دارید . یکی از آنها ده طعم و دیگری پنجاه طعم. کدام یک از آنها را انتخاب می کنید؟

 آمریکایی ها  56% رای به 50 طعم دادند ولی سوئیسی ها فقط 28%  به قدرت انتخاب بیشتر رای دادند. این به این معنا است که برای اغلب آمریکایی ها داشتن قدرت انتخاب حتی برای طعم بستنی بسیار اهمیت دارد اما یک سوئیسی به این قدرت انتخاب اهمیتی نمی دهد. 

قدرت انتخاب به شادی می انجامد وقتی که برای چیز مهمی باشد. رای دادن مهم است و البته بستنی هم مهم است اما نه پنجاه طعم آن.

دوباره در قطار نشسته ام. این بار مقصد من سنت اورسان Saint-Ursanne است. شهری قرون وسطا یی. 

 نامش اندریاس گراس Andreas Gross  بود.  همه به من گفته بودند که باید او را ملاقات کنم. اندریاس  عضو مجلس سوئیس است و موافق قوی دموکراسی مستقیم. اما او برای اقداماتش برای لایحه ای در سال 1989 که می خواست ارتش سوئیس را منحل کند، معروف شده است. 

هیچ کس فکر نمیکرد که این لایحه بیش از چند رای بیاورد. ولی در واقعیت 35% به آن رای دادند. سوئیسی ها متعجب شده بودند. این لایحه ساختار ارتش سوئیس را بهم ریخت و امروز ارتش سوئیس نصف سال 1989 است. 

به واگن غذا خوری می روم. منوی غذا به چهار زبان نوشته شده . پنینی با قارچ تازه یا ری سو تو با آسپاراگوس تازه . من در بهشت هستم. قطار از مناطق مختلف آلمانی و یا فرانسه زبان سوئیس عبور می کند.

سوئیسی ها هر چیزی را به حداقل سه زبان ترجمه می کنند. به همین دلیل آسان ترین تابلو ها جای زیادی می گیرند. بر روی یکی از آنها نوشته شده:

 خطر از راه آهن عبور نکنید. 

تا وقتی به زبان انگلیسی در ته لیست برسید، ممکن است که برق شما را گرفته باشد. به سنت اورسان می رسیم. و آندریاس گراس در ایستگاه منتظر من است. شلوار جین پوشیده و ریش جوگندمی دارد. بیشتر شبیه یک هیپی سالمند است تا یک نماینده ی معروف.

ما به دفتر او که در واقع یک خانه ی قدیمی ست می رویم. آندریاس برای من یک قهوه ی اسپرسو درست می کند.

 سهم ایتالیایی ها در تولید خوشبختی. 

و ما می نشینیم و حرف می زنیم. به سرعت برای من آشکار می شود که اندریاس خیلی به این مطالعه درباره ی شادی علاقه ای ندارد و به اندازه ی کافی برای او جدی نیست. او می خواهد درباره ی دموکراسی مستقیم صحبت کند. او از روسو نقل قول می کند و چیزهایی مثل این که من دوست دارم سوئیسی ها بیشتر از این سوئیسی باشند. من هیچ ایده ایی ندارم که چه می گوید. او می گوید که سوئیسی ها چقدر به محیط زیست علاقه دارند. 

و این که معادل 20 میلیارد دلار برای حفر تونل زیر آلپ خرج کرده اند. کامیون هایی که قصد عبور از کشور دارند را روی قطار گذاشته و از زیر کوهها عبور می دهند. 

او به من می گوید که حقوق بشر مولود جنگ است. تمام پیشرفت های انسانی بشر از جنگ حاصل شده است. سوئیسی ها از سال 1848 تا به حال در هیچ جنگی شرکت نکرده اند.

پس سوئیسی ها کمی جنگ نیاز دارند؟

او چنان چه حدس می زدم  جوک مرا متوجه نمی شود و می گوید: نه نه.

آندریاس می گوید: ما به راه های دیگری نیاز داریم که حقوق بشر را تبلیغ کنیم. کمی بیشتر درباره ی پست مدرنیسم ، دموکراسی و بی طرفی صحبت می کنیم تا این که دوباره به جایی که شروع کردم می رسیم. 

توالت های تمیز.

 آندریاس مثل دییتر خیلی به توالتهای تمیز اهمیت می دهد. حتی کوچکترین ایستگاههای قطار توالت هایی تمیز دارند. 

وقتی که او داشت مرا به ایستگاه قطار می برد کمی بیشتر صحبت کردیم. باران می آید و هوا بوی مطبوعی دارد. او برای من می گوید که یک بار یک فعال سیاسی آمریکایی پیر را ملاقات کرد. کسی که برای فعالیت هایش به  نیکاراگوئه رفت و شانه به شانه ی

 سندی نیس تاس sandinistas ایستاد.

او تحت تاثیر ایده آل گرایی آندریاس قرار گرفته بود و شکایت کرده بود که جوانان آمریکایی حس انقلابی گری خود را از دست داده اند و امیدی به تغییر در آمریکا وجود ندارد.

اما آندریاس اعتقاد دارد که تغییر سیستم باید به آرامی و پله پله باشد.

یک روش خیلی سوئیسی و قابل تحسین. صبوری و تحمل زیاد ملالت ها. سوئیسی ها هر دو را به وفور دارند. من مخفیانه نگاه دیگری به اندریاس می کنم. در آمریکا او نمی توانست طرفداران زیادی جمع کند اما اینجا او نماینده ی بلند پایه ای است که نزدیک بود، تمام ارتش سوئیس را منحل کند.

 دلیل دیگری که سوئیسی ها خیلی هم ملال آور نیستند. 

چنانچه سوار قطار شدم همانی که من را از سوئیس خارج می کرد، حس غریب غم انگیزی در من بوجود آمد. من دلتنگ اینجا خواهم شد و سوئیس دیگر حرص مرا در نمی آورد. 

آیا آنها شاد هستند؟

بیشتر به نظر می رسد که خرسند و راضی باشند.

 نه. راضی هم به نظر درست نمی آید . کلمه کم می آورم. ما برای کلماتی که عواطف ناخشنود را توصیف کند کلمه بیشتر داریم. و این برای همه ی زبانها است.

اگر ما شاد نیستیم کلمات بیشماری داریم که از بین آنها انتخاب کنیم. می توانیم بگوییم که ما بدبخت عبوس ، افسرده ، دلگیر، مضطرب، صورت کشیده، وارفته، سیاه بخت، بدبخت، تیره روز،غمگین، محزون، مکدر، نژند، ملول، غمناک  و امثال این هستیم. ولی اگر شاد باشیم. این لغات به چند کلمه محدود می شوند. می توانیم بگوییم که ما سبک ، خشنود و شاد هستیم ولی این کلمات تمام طیف شادی را در بر نمی گیرند. 

ما برای توصیف شادی سوئیسی کلمه ی دیگری نیاز داریم. چیزی بیش از فقط رضایت ولی کمتر از سعادت.

کلمه ایی که بتواند آرامش و شادی همزمان را توصیف کند.

ما می توانیم این احساس را وقتی که کار ساده ایی را انجام می دهیم تجربه کنیم . 

مثل جارو کردن و یا دور ریختن زباله. و یا وقتی که به یک موسیقی قدیمی  که مدتها 

  است به آن گوش نکرده بودیم ، گوش می دهیم. 

دقیقا همین است.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *