کتاب فلسفه را از کیفم بیرون می آورم و به گوشه اتاقم پرت می کنم. حالا دیگر باید از عالم مثل افلاطون بیرون بیایم و خودم را برای امتحان عروض و قافیه آماده کنم. کتاب را به تعداد روزهایی که تا امتحان بعدی فرصت داریم، تقسیم می کنم. وزنها و بحرها را روی کاغذهای کوچک رنگی می نویسم و به در و دیوار خانه می چسبانم.
تلفن زنگ می زند، مادر جواب می دهد. بعد از سلام و احوالپرسی می گوید : ” بله، قدمتان به روی چشم، تشریف بیاورید. ”
به مادر می گویم : ” همینطور ندیده و نشناخته که نمی شود بیایند، بعدش هم، شما که می دانید من می خواهم بروم دانشگاه. ”
مادر می گوید : ” پدر زن دایی زینب، دوشنبه عمل قلب دارد، چند روز دیگر می آیند تهران. ” از این که ذهنیاتم را لو داده ام، خجالت زده از اتاق بیرون می روم.
می دانم هر قدر کار کنم، آخر سر مادر خواهد گفت : ” دخترهای مردم نمی گذارند مادرشان دست به سیاه و سفید بزند. همه می گویند : ” تو که دیگر غصه ای نداری، بچه هایت بزرگ شده اند و کمکت می کنند.” دیگر خبر ندارند که اگر یک روز خانه نباشم، از گرسنگی می میرید. ” کتابم را می بندم و به کمکش می روم.
ظرف و ظروف داخل کابینت را روی زمین پخش کرده و مواد غذایی یخچال و فریزر را هم روی میز ناهارخوری ریخته است. هر دو کار را همزمان و با عصبانیت تمام انجام می دهد. وقتی مرا بدون کتاب می بیند، خوشحال می شود اما به روی خودش نمی آورد. کنار یخچال بین وسایل روی زمین، جایی برای من باز می کند و به این ترتیب معلوم می شود که من باید یخچال را مرتب کنم.
همینطور که مشغول کار هستم، با صدای بلند بیت ” میهمان گرچه عزیز است ولی همچو نفس خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود ” را می خوانم و تقطیع هجایی می کنم.
مادر که دیگر دست تنها نیست و سر حال شده است، می خندد و می گوید : ” این حرفها چیست؟ مهمان حبیب خداست. ”
– ولی اگر وسط امتحانها نازل بشود، دیگر بلای آسمانی است، نه حبیب خدا. ”
مادر که می بیند کمکش می کنم دیگر امتحان من یادش می رود و می خواهد سنگ تمام بگذارد. کتاب و جزوه هایم را دورم می چینم، چند خط درس می خوانم و بعد بادمجانها را با چنگال برمی گردانم یا سبزی قورمه را هم می زنم که نسوزد. کم کم جزوه هایم پر از لکه های زرد و سبز می شود.
صدای زنگ در شنیده می شود و لحظه ای بعد صورت احمد که مثل همیشه شکلک در می آورد در مانیتور آیفون ظاهر می شود. مادر از ترس این که مبادا احمد تعطیلات آخر هفته را در خوابگاه دانشگاه بماند درباره مهمانها چیزی نگفته بود و حالا از این که می دید او بی خبر از همه جا شاد و سر حال به خانه آمده، خنده اش می گیرد.
احمد با دیدن اوضاع به هم ریخته خانه می گوید : ” خسارت جانی هم داشته؟ چند ریشتر بوده؟ ”
– قرار است حبیب خدا بیاید نه زلزله، خسارتش هم بعدا معلوم می شود.
مادر به احمد که هاج و واج مانده، می گوید : ” دایی محسن اینا دارند می آیند تهران. ”
– برای همین دارید خانه تکانی می کنید؟ مگر غریبه اند یا بار اولشان است که می آیند؟
– این دفعه خانواده زندایی هم هستند.
– تا از شر این دختر بد ترکیبشان راحت نشوند، دست بردار نیستند. من که نیستم فردا صبح برمی گردم خوابگاه.
– دایی ات بفهمد ناراحت می شود. پدر زندایی عمل قلب باز دارد. یکی دو هفته ای می مانند و بعد از عملش می روند.
– پس بوی حلوا می آید.
– نه داداش، تازه می خواهد بازسازی بشود، تا وقتی بچه تو و دخترش را نبیند که نمی میرد.
احمد به طرفم خیز برمی دارد، جیغ می کشم و به طرف آشپزخانه می دوم. با دیدن یادداشتی که به در آشپزخانه چسبانده ام می ایستد و مشغول خواندن می شود : “مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن، بحر مجتث مثمن مخبون ” خدا بیامرز چه اسم طولانی و سختی هم داشته ! این یکی، بزرگ کدام خاندان بوده؟ ” مادر وقتی می بیند احمد فعلا سرحال است از فرصت استفاده می کند و می گوید : ” مادر جان، یک مقدار خرت و پرت لازم دارم هر وقت فرصت کردی بگو با هم برویم کمی خرید کنیم. ”
فردا که از مدرسه برگردم باید مهمانداری کنم. با عجله ناهار می خوریم و دوباره مشغول کار می شویم. مادر می گوید : “خیر ببینی، نرگس جان، اتاق بالا را هم برایشان آماده کن. ”
همین طور که از پله ها بالا می روم می گویم : ” برای آزمون کلفتی، بیشتر آمادگی دارم تا امتحان فردا. ” ملافه ها را عوض می کنم. اتاقها را به قول مامان از ته جارو می کنم و بعد از گردگیری بعضی از وسایل ظریف و تزئینی را از دم دست برمی دارم تا بچه های بیش فعال دایی، خسارت کمتری وارد کنند.
ساعت یازده شب تلفن زنگ می زند، احمد می گوید : ” از شیراز است. ” و گوشی را به مامان می دهد. مامان بین صحبتش می گوید : ” چرا گریه می کنی زینب جان؟ چی…؟ کی…؟ خدا بهتان صبر بدهد… ”
احمد با شیطنت نگاهم می کند، سری تکان می دهد و آهسته می گوید : ” مفاعلن فعلاتن. خدا به تو هم صبر بدهد. ”