«گوشم درد میکنه. نمیشنوم.. من دیگه هیچی نمیشنوم».
اینها تنها جملاتی بودند که در دو سه ساعت اخیر از زبان پسر کوچک سه سال و نیمه من شنیده میشد. از ساعت دوازده و نیم که از مهدکودک به خانه آمده بود، روی مبل دراز کشیده بود و از گوشدرد مینالید.
شربت استامینوفن مخصوص کودکان در خانه داشتم. قاشقی از شربت را به او خورانده بودم، اما انگار هیچ تاثیری نداشت. لاله گوشش قرمز شده بود، اما نمیدانستم بهسبب بیماری است یا به این علت که مرتباً گوشش را روی بالش فشار میدهد.
دوباره به سمت پسرم رفتم و سعی کردم با او شوخی کنم و حرفهای با مزه بگویم. .چند تار مویی که روی صورت کوچکش افتاده بود کنار زدم و گفتم میخواهی به مامانجون زنگ بزنیم؟ نگاهم کرد و جوابی نداد. جواب ندادنش دلهره عجیبی را در من سبب شد. موهایش را آرام نوازش میکردم که احساس کردم صورتش از تب میسوزد.
خدایا چه کار کنم؟ پسر بزرگترم در اتاق کناری بازی میکرد و همسرم صبح خیلی زود برای دادن رزومه کاری از منزل رفته و هنوز بازنگشته بود. از آنجا که هنوز بیش از بیست روز از اقامت ما در ونکوور نگذشته بود، موبایل نداشت که با او تماس بگیرم. در طول اتاق راه میرفتم و نمیدانستم باید چه کنم. دستمال خیسی روی پیشانی پسرم گذاشتم و ساعتی را در کنارش نشستم. گاهی چشم باز میکرد و تکرار میکرد که دیگر نمیشنود. فکر کردم اگر تلویزیون را روشن کنم، مشغول میشود؛ چون میدانستم ساعت چهار بعدازظهر، کارتونهایی پخش میشود که پسرم دوستشان دارد.
تلویزیون را روشن کردم. اما در کمال تعجب، دیدم که پسرم با سرعت از روی مبل بلند شد و آن را خاموش کرد.
پسر دیگرم، که برای لحظهای صدای تلویزیون را شنیده بود، با خوشحالی به اتاق نشیمن آمد و گفت: «پس میتونم تلویزیون ببینم؟» و نشست. از او خواسته بودم که بهخاطر برادرش در اتاقی دیگر بازی کند. اما حالا پسر کوچکم، که احساس کرد برادرش میخواهد تلویزیون ببیند، به اتاقی دیگر رفت و روی تشکی دراز کشید و به زیر پتو رفت.
خیلی عجیب بود. مثل آدمی بزرگسال رفتار میکرد. بدون هیچ جنگ و دعوائی بر سر روشن و خاموش کردن تلوزیون یا شبکههای متفاوت، فقط از اتاق رفته بود!.
دلم چنان به درد آمد که نمیدانستم چه کنم. پشت سرش دویدم، پتو را به کناری زدم و به صورتش نگاه کردم. فقط گفت: «من که دیگر نمیشنوم».
غم جایش را به ترس و بهت و ناباوری داده بود. چطور میشود کودکی ناگهان شنوائیاش را از دست بدهد؟ اگر واقعاً درست باشد چه؟ من باید چه کنم؟ دوست داشتم بیشتر امتحانش کنم، اما ترسیدم.
کاملاً ناامید شده بودم. اشکهایم سرازیر شدند. پسرم را بغل کردم. اما خیلی زود از خودم خجالت کشیدم. به خودم گفتم من مادر دو پسربچه هستم و نباید در این موقعیت خود را ببازم. پس به آرامی به او گفتم که خوب خواهد شد. اما حتی مطمئن نبودم که میشنود یا نه. تنها سعی کردم که با امیدواری فقط لبخند بزنم.
هیچ کار دیگری از دستم بر نمیآمد. اگر در ایران بودیم، بیمعطلی او را به مطب دکتر یا کلینیک میبردم، یا به خواهر یا مادرم زنگ میزدم تا برای کمک بیایند. اما حالا اینجا چه میکردم؟ هنوز نمیتوانستم به خوبی به زبان انگلیسی صحبت کنم. حتی جایی را بلد نبودم و نمیدانستم باید به کجا مراجعه کنم. فقط چند کوچه اطراف، مدرسه که پانصد قدم تا منزل فاصله داشت و نزدیکترین سوپرمارکت را بلد بودم.
سعی کردم با خنک نگاهداشتن بدن و همان شربت تببر تبش را پایین بیاورم. تا ساعت هفت شب، که همسرم آمد، یک بار دیگر به پسرم شربت تببر دادم. به محض اینکه همسرم در را باز کرد، به سمتش رفتم و جریان را تعریف کردم. با خستگی گفت که این عارضه از شدت تب است و من بیجهت مسئله را بزرگ کردهام. به اتاق پسرم آمد و به آرامی دست روی پیشانیاش گذاشت. پسرم که دستان پدر را احساس کرده بود چشمانش را باز کرد و با خوشحالی نگاهش کرد. همسرم دماغ کوچولوی بچه را بین انگشتانش گرفت و تکان داد و گفت: «مرد! پاشو بریم اون اتاق با هم تلویزیون ببینیم». و بدون آنکه منتظر جواب بچه باشد او را بغل کرد و همه با هم به اتاق نشیمن رفتیم. همسرم در حالی که بچه را در آغوش گرفته بود، روی مبل نشست و سراغ شام را گرفت.
پسرم سرش را در سینه پدرش فرو برده بود و آرام بود. همسرم اشاره کرد که حرفی نزنم و شام را بیاورم. همانطور که بچه در آغوشش خوابیده بود شام خورد و ساعتی استراحت کرد. پسرم شاید در اثر پاشویهها یا دارو و یا بهسبب حضور پدرش آرام گرفته بود.
همه خسته بودیم. به اتاق خواب رفتیم و روی تشکهای ابری، که از ایران آورده بودم، در کنار هم روی زمین خوابیدیم.
نیمهشب ناگهان با دلهره از خواب بیدار شدم و پیشانی بچه را لمس کردم. در تب میسوخت. تا صبح در سکوت پاشویهاش کردم و به او دارو دادم.
صبح به همراه همسرم به پزشک مراجعه کردیم. چند آزمایش کوچک انجام دادند و گفتند که گوشش التهاب دارد. داروی تببر نوشتند و گفتند که ممکن است بهسبب التهاب گوش، مشکل شنوایی پیدا کرده باشد؛ اما امکان آزمایش بیشتر نیست و باید صبر کنیم تا التهاب از بین برود و دوباره در صورت نیاز برای آزمایش شنوایی مراجعه کنیم.
پزشک گفت بهتر است پسرم چند روزی استراحت کند و به مهد کودک نرود. بعد از چهار روز وقتی که احساس کردیم حالش بهتر است، او را به مهدکودک بردیم، اما همان روز دوباره با تب و گوشدرد شدید به خانه بازگشت.
پسرم برای یک هفته دیگر در خانه ماند و بار دیگر به مهدکودک رفت و این اتفاق برای بار سوم و چهارم هم تکرار شد. هر بار با گوشدرد شدید به خانه میآمد و پیوسته اصرار میکرد که قادر به شنیدن نیست.
ما هنوز کارت بیمه نداشتیم و برای پرداخت هزینههای درمان، که برای ما بسیار سنگین بود، مشکل داشتیم. به همین علت، به مهاجرت به دیده تردید نگاه میکردم. هر بار که با مادرم حرف میزدم، دلتنگیام دوچندان میشد. بهخصوص صبحها که پسر کوچکم بهانه مادربزرگش را میگرفت و میگفت که نان و پنیرش را فقط از دست او میخورد.
من در ایران معلم بودم. هر روز صبح، مادرم برای نگهداری از فرزند کوچکم به منزل ما میآمد و صبحانه بچه را با حوصلهای بینظیر میداد. اما حالا که خود در خانه بودم و کار نمیکردم، سعی داشتم بیشتر برایش وقت بگذارم.
صبحها با پسرم صبحانه میخوردیم و با هم کارتون تماشا میکردیم. اما پسرم همچنان به نشنیدن اصرار میکرد. بعد از سه هفته از مطب پزشکی که بارها برای گوشدرد فرزندم به آنجا مراجعه کرده بودیم، تماس گرفتند و از ما خواستند که کودک را نزد متخصصی ببریم که خودشان وقت و ساعتش را ترتیب داده بودند.
با آنکه هزینه ویزیت دکتر با هزینه اجاره یک ماه منزل ما برابری میکرد، مجبور بودیم که بچه را به متخصص نشان دهیم و از وضعیت سلامتیاش مطمئن شویم.
در کمال ناباوری، از پزشک متخصص شنیدیم که پسرم کاملاً سالم است و تنها دلتنگ است و دلتنگی باعث تب و گوشدرد و ناشنوایی شده است. ما باید بر دلتنگی بچه فائق بیاییم؛ زیرا بچه از لحاظ فیزیکی هیچ مشکلی ندارد؛ البته مشکل دلتنگی بسیار جدی است و بر سلامتی او اثر میگذارد.
پزشک متخصص مرد بسیار جوانی بود. نگاهمان کرد و با لبخند ما را تا دم در همراهی کرد و گفت که چون ما تازه مهاجرت کردهایم، هزینه ویزیت را از ما نمیگیرد. پزشک ما را با دو احساس بهت و حیرت، یکی خوب و دیگری غمانگیز، راهی خانه کرد.
بعد از گذشت حدوداً دو ماه، پاسخهای منفی مکرر به رزومههای کاری و ناامیدیهای بسیار برای ساختن زندگی جدید با دو فرزند کوچک، در کشاکش این همه دشواری، آن روزپزشکی متخصص را دیدیم که با انسانیتی بینظیر نه فقط حق ویزیتش را بخشید، که پسرم را، در حالی که واقعاً سالم بود ولی دلتنگی و زبان انگلیسی در مهد کودک آزارش میداد و باعث ناشنواییاش میشد، درمان کرد.
فقط اگر ما میتوانستیم…….