نگاهم کن 1


نگاهم کن مجموعه ای از تجربیات نویسنده درباره ی بچه های اوتیسم و روشهای فعلی کاری در ونکوور است . بعضی از این خاطرات بصورت گزارش و بعضی دیگر بصورت داستان خواهد بود. در ضمن باید خاطر نشان کنم که روشها و پولهای دولتی از استانی به استان دیگر متفاوت است.و مهم آن که برای حفظ حقوق فردی واجتماعی افراد ,تمامی نام ها و نشانه ها کاملا ساختگی هستند.
قسمت اول
تلفن زنگ می زند ساعت پنج و نیم صبح است. می شود گفت اصلا نخوابیده ام. تمام شب را لحظه شماری کردم و هر یک ساعت ، موبایلم را چک کردم تا مطمئن شوم که حتما روشن و صدایش بلند است . حتی برای زنگ تلفن دفتر مرکزی آموزش و پرورش زنگ متفاوتی گذاشته ام. به من گفته شده بود که می توانم از ساعت پنج صبح منتظر تلفن باشم و وقتی که تلفن زنگ زد و کامپیوتر(اپراتور) اسم من را و ماموریتم را اعلام کرد می توانم با وارد کردن کد شخصی ام ,اعلام نمایم که پیام را گرفته ام و آیا این مامورییت را می پذیرم یانه.
به من اطلاع داده بودند که برای شروع بکار ابتدا باید برای مدتی به شکل on call کار کنم و بعد با من قرار داد خواهند بست. خیلی هیجان داشتم. وقتی بعد از مصاحبه به من گفتند که مدارکم را تحویل دهم ، داشتم روی ابرها راه می رفتم. باورم نمی شد که بالاخره بعد از دوازده سال کار کردن در کانادا دوباره به مدرسه برگشته ام و در مدرسه کار خواهم کرد. چقدر این دوسال درس خواندن در یکی از دانشگاههای شهر و برای شخصی به سن و سال من کاری درست شجاعانه بود وارزش این همه زحمت را داشت.
وقتی تلفن زنگ زد بقدری هیجان زده بودم که از رختخواب پریدم و موبایلم از دستم لیز خورد و به زیر تخت رفت.
داشتم زهره ترک میشدم . خدایا موبایلم . نکند اپراتور قطع کند و من را از لیست تماس بردارند . چون به من گفته شده بود که اگر چندین بار متوالی جواب تلفن ها را ندهی از لیست حذف خواهی شد.
تلفن هنوز زنگ می زد . همسرم با آ رامش کمکم کرد تا کدم را وارد کنم و مامور یت را بپذیرم .
با آنکه صبح خیلی زود بود اما هیجان زده بودم تا مدرسه را در نقشه پیدا کنم و اگر مشکلی در پیدا کردن مدرسه و یا شنیدن نام مدرسه داشته ام سریعا با مرکز تماس بگیرم.
همه چیز خوب پیش میرفت ، مدرسه مشخص بود و میدانستم که به کجا می روم و آن روز بخصوص دقیقا به جای چه کسی کار خواهم کرد.
تا آماده شدن صبحانه بارها اسمها و نشانی ها را چک کردم و همه چیز را بررسی کردم تا چیزی از قلم نیفتاده باشد.
همان طور که به من گفته شده بود به دفتر دبیرستان مراجعه کردم . گفتم که من یک کمک معلم هستم و نامم باران است و به جای جیم امروزدر اینجا هستم.
با لبخند و تشکرو دادن نقشه ی مدرسه من را به طبقه ای دیگر، به دفتر مرکز آموزشی فرستادند.
دفتر مرکز آموزشی در دبیرستانهای ونکوور مسئولیت آموزش دانش آ موزانی را دارد که به هر دلیلی مطالب آ موزشی را در کلاس دریافت نکرده اند و امکان آن را دارند تا با حضور در این دفتر از کمک های آ موزشی بهره ببرند.
معمولا این مرکز شامل چندین اتاق است . اتاق سکوت برای دانش آموزانی که دچار استرس های مزمن هستند , اتاق مخصوص امتحان برای دانش آموزانی که برای جواب دادن به سوالات امتحانی نیاز به وقت اضافه دارند ، اتاق اموزش که معمولا بزرگترین اتاق است با چند میز و صندلی و اتاق مخصوص برای بچه های اوتیسم.
در دفتر مرکزی آموزشی خودم را به ریاست مرکز معرفی کردم. و از آنجایی که خیلی زود رفته بودم وقت داشتم تا به اتاق ها نگاهی کنم و با فراغت خاطر برنامه ی کاری و کلاس هایم را پیدا کنم.
زنگ دوم و چهارم باید در کلاسهای ریاضی حاضر می شدم و از کلاسها یادداشت بر می داشتم . و در ضمن در کنار معلم اصلی کلاس به بچه ها در تمرین های ریاضی کمک می رساندم.
اما زنگ اول و سوم باید در اتاق دانش آموزی که اوتیسم دارد می ماندم و با او کار می کردم.
پوشه ای به من داده شد که در ان مشخصات دانش آموز , سن,و جنسیت ثبت شده بود. و اطلاعات دقیق و کاملی به جانشین یک روزه می داد که باید چگونه با این بچه ارتباط بر قرار کرد و جدول کاملی از برنامه های روزانه و جدول دقیقی از دوست داشتن ها و دوست نداشتن ها در آ ن نوشته شده بود.
بخوبی می دانستم که چالش بزرگ من همین دو زنگ خواهد بود. و به یاد حرف استاد دانشگاهم افتادم که می گفت اگر شما یک بچه با اوتیسم را دیده باشید , یک بچه با اوتیسم دیده اید و هنوز اگر هم صد و یک بچه با اوتیسم دیده باشید , فقط صد و یک بچه با اوتیسم دیده اید که مطمئن باشید صد دومی متفاوت است.
درانتهای برنامه های دانش آ موز تاکید شده بود که اگر در زمانی که با دانش آموز هستید متوجه هر گونه هیجان , استرس, پریشانی و یا ناراحتی شوید ، سریعا به مسولین اطلاع دهید و هیچ گاه حتی برای لحظه ای دانش اموز را تنها نگذارید و می توانید موبایل خود را در کنار خود داشته باشید و در صورت نیاز با این شماره ها تماس بگیرید.
با خواندن این مطالب ترس و دلهره ی عجیبی به دلم راه افتاد . چقدر درس خواندن تا عمل کردن متفاوت است. اگر نتوانم , اگر بچه با دیدن چهره ی جدید در اتاقش دچار پریشانی شود چه؟
دو سال درس خوانده بودم. کلاسهای اضافه راآموزش دیده بودم ، از کار قبلی ام بعد از دوازده سال کناره گرفته بودم. راه برگشتی نبود .
به خودم اطمینان دادم و سعی کردم جور دیگری به قضیه نگاه کنم, سابقه ی سیزده سال معلمی در ایران و مادر دو فرزند بودن و مطالعات زیاد بود که من امروز آ نجا بودم. نفس عمیقی کشیدم و با خود گفتم که اینجا هم نوشته که باید هوشیار باشم و در صورت نیاز از دیگران کمک بگیرم. پس با جرات رو به سمت مدیردفتر آ موزشی کردم و گفتم که امروز روز اول کار من است و قبلا در مدارس کانادا کار نکرده ام.
آقای گری با لبخندی گشاده دستم را به گرمی فشرد و تبریک گفت و اعلام کرد که اصلا نگران نباشم و خوشحال می شود که به تمام سوالات من پاسخ دهد. و در مورد آن پسر دانش آموز هم نگران نباشم و ومطمئنا برنامه ها را عوض می کنند تا من فرصت یادگیری کار کردن با دانش اموز را داشته باشم .
آقای گری که گویی سالها است من را می شناسد و من یکی از بهترین کمک معلم های مدرسه خواهم بود ، آرامش بی نظیری به من داد .


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *